شیمان ز گفتار دیدم بسی/ پشیمان نگشت از خموشی کسی
استاد سخن شیخ مصلخ الدین سعدی شیرازی حق مطلب را کامل ادا کرده است در تک تک بیت هایی که در این مورد گفته و نیز در حکایاتی که در گلستان آورده آنچه لازم بوده در باب خاموشی گفته است . کم سخن گفتن و خاموش بودن از نظر سعدی که خودش سخنور و سخندانی بی بدیل است آنچنان مهم بوده است که بابی از گلستان را به : فوائد خاموشی اختصاص داده است .
پشیمان ز گفتار دیدم بسی پشیمان نگشت از خموشی کسی
مگو راز دلت با هر کسی باز که در دنیا نیابی محرم راز
چه گویم که ناگفتنش بهتر است زبان در دهان پاسبان سر است
بس سر که فتاده ی زبان است با یک نقطه زبان زیان است
مرد خاموش در امان خداست آدمی از زبان خود به بلاست
سخن تا نگویی بر آن دست هست چو گفته شود یابد او بر تو دست
سخن تا نگویی بود زیر پای چو گفتی ورا بر سر تست جای
گر خبر داری ز حیّ لایموت بر دهان خود بنه مهر سکوت
هر که می خواهد که باشد در امان مهرمی باید نهادن بر دهان
ضمیر دل خویش منمای زود که هر گه که خواهی توانی نمود
اگر طوطی زبان می بست در کام نه خود را درقفس می دید و نه دام
مگو ناگفتنی در پیش اغیار نه با اغیار با محرم ترین یار
جواهر به گنجینه داران سپار ولی راز را خویشتن پاس دار
بسیج سخن گفتن آنگاه کن که دانی که در کار گیرد سخن
تو را خاموشی ای خداوند هوش وقار است و نا اهل را پرده پوش
ندهد مرد هوشمند جواب مگر آن گه کزو سؤال کنند
اگر جز تو داند که رأی تو چیست بر آن رأی و دانش بباید گریست
اگر مردی زبان خود نگهدار ز کذب و غیبت و بهتان و آزار
تو پیدا مکن راز دل بر کسی که او خود بگوید بر هر کسی
به پای شمع شنیدم ز قیچی پولاد زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
ای زبا ن هم آتش و هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی
ای زبان ، هم گنج بی پایان تویی ای زبان هم رنج بی درمان تویی
مزن بی تأمل به گفتار دم نکو گو اگر دیر گویی چه غم
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
صرّاف سخن باش و سخن بیش مگوی چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی
به نطق آدمی بهتر است از دوّاب دو لب بسته به ، گر نگویی صواب
سخندان پرورده پیر کهن بیندیشد آنگه بگوید سخن
سخن آن گه گو ، چه با دشمن چه با دوست که هر کو بشنود ، گوید که نکوست
دادند دو گوش و یک زبانت دادند یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی
هر که خاموش است ، عقلش کامل است پر سخن گفتن نشان جاهل است
چه نیکو داستانی زد یکی دوست که خاموشی ز نادان سخت نکوست
زبان درکش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیست بر بی زبان
ز زخم سنان پیش زخم زبان که این تن کند خسته و آن روان