یارعلی پور مقدم میگوید: رمان امیرکبیری است در حمام فین کاشان که رگش را زدهاند و نمیدانم کی قرار است بمیرد!
به گزارش ایسنا به نقل از موسسه فرهنگی و هنری هفت اقلیم، این موسسه روز چهارشنبه سوم مرداد ماه در ادامه دیدار با نویسندگان پیشکسوت میزبان یارعلی پورمقدم بود. نویسندهای که در حوزه ادبیات داستانی و ادبیات نمایشی فعال است.
یارعلی پورمقدم درباره وارد شدن به عرصه نویسندگی گفت: خیلی اتفاقی وارد این کار شدم. سال ۵۵ ـ ۵۴ جایی با دوستم در مسجد سلیمان مشغول گپوگفت بودیم که اتفاقی مجله تماشا جلوی دستم افتاد و شروع کردم به ورق زدنش. آنجا چشمم به فراخوان یک جشنواره نمایشنامهنویسی افتاد. به دوستم گفتم من این جشنواره اول میشوم. همان شب برگشتم خانه و بخشی از نمایشنامه را نوشتم و در آن جشنواره هم اول شدم!
او افزود: من خودم را بیشتر نمایشنامهنویس میبینم و داستانهای خودم را هم مونولوگهای نمایشی میدانم. ولی قصهنویس هم هستم!
این نویسنده درباره تجربه حضور در کلاسهای داستاننویسی گلشیری اظهار کرد: فکر میکنم یکی از شانسهای زندگیام آشنایی با جلسههای داستان پنجشنبه بود. داستان برای اعضاء آن جدی بود و همه شمشیرها را از رو بسته بودند و در زمینه نقد داستان کسی با کسی شوخی نداشت. در واقع جلسههای پنجشنبه همزمان و یا به تاثیر از جلسات سهشنبههای کانون نویسندگان بود. آن زمان که ما جلسات پنجشنبه را راه انداختیم کانون نویسندگان تمرکزش را بحثهای سیاسی و دموکراسی رفته بود و ادبیات در آن خیلی کمرنگ شده بود. این شد که ما تصمیم گرفتیم جلسات پنجشنبه را که تمرکزش روی ادبیات بود راه بیندازیم. در آن جلسه به قدری فضا جدی بود که اگر مکبث را آنجا به اسم خودم میخواندم هزار ایراد به آن میگرفتند!
او درباره تأثیر کافهاش (کافه شوکا) در زندگی شخصی و آثار ادبی و اینکه چرا به سمت کافه داری رفته است، توضیح داد: در زندگیام هیچوقت کارم را خودم انتخاب نکردهام. برق کاری و مرغداری و کارهای مختلفی کردهام تا یکباره کافه شوکا جلوی راه من سبز شد و آدمی مثل من شدم کافهچی!
او همچنین درباره وضعیت رمان در کشور خاطرنشان کرد: رمان به طور تاریخی یک جریان میرنده است. تراژدی انسان معاصر است در یک موقعیت. رمان امیرکبیری است که در حمام فین کاشان رگش را زدهاند و نمیدانم کی قرار است از بین برود؛ ۱۰ سال دیگر یا صد سال. ذات ماجرای رمان یک مسئله تئوریک است.
این نمایشنامهنویس در پاسخ به این سوال که چرا رمان در این ۴۰ سال نتوانسته رشد کند، بیان کرد: چون در این زمانه شیپور را از سر گشادش میزنند. البته من آسیبشناس این ماجرا نیستم اما فکر میکنم ما چون سنت حکایت داریم و سنت روایت، متمایل هستیم به داستان کوتاه و رمان به معنی واقعی و در قالب جهانی نداریم. بیشتر رماننویسان ما که سمت رمان رفتند با همان تفکر داستان کوتاه رفتند سراغ رمان نوشتن. به نظرم بیشتر مسئله مالی بوده برای نویسندههای ما تا بر اساس یک ضرورت.
پور مقدم در پاسخ به این سوال که به عنوان نویسنده در این همه سال حدود ۱۰ اثر نمایشی و داستانی نوشته در حالی که برخی با ۵ سال فعالیت یکباره ۱۰ رمان منتشر میکنند، دلیل این موضوع را چه میداند، گفت: این بحث در گذشته مطرح بود. بحثی آن زمان هم بود که چون ما سنت رماننویسی نداشتیم برای همین عدهای معتقد بودند که باید من باید زودتر مسیری که طی نکردهایم را به سرعت طی کنیم و شروع کنیم به رمان نوشتن که دوره گذار ما که در اروپا چندصد سال قدمت دارد یک شبه طی شود! در صورتی که ما نقشه کوهها، جنگلها و دریاها را داریم اما نقشه فرهنگها را نداریم. فرهنگ دستاورد بشر است در طول تاریخ و رمان به عنوان یکی از شاخصههای این دستاورد.
او درباره ترک مسجد سلیمان و آمدن به تهران گفت: ماجرای آمدن من از مسجد سلیمان به اولین دوره مجلس شورای اسلامی برمیگردد که من کاندیدای مجلس شده بودم و با رزومه ادبی وارد گود انتخابات شده بودم. من در آن انتخابات نفر آخر شدم و بعد از آدمی قرار گرفتم که حتی عقل درست و حسابی هم نداشت. این شد که من همان شب چمدانم را بستم و برای همیشه شهرم را ترک کردم و دیگر هرگز به آنجا برنگشتم.
این نویسنده در ادامه بیان کرد: تلاش کردهام کسی را نادیده نگیرم. به نظرم به قول گلشیری که توانمندی زیادی در ساخت فضاهای متفاوت داشت، نویسنده باید مثل یک فوتبالیست دوپا باشد و من سعی کردهام در نوشتن دوپا باشم و فضاهای متفاوت را تجربه کنم.
او درباره مجموعه یادداشتهای یک اسب گفت: روزی در کافه با بهرام دبیری نشسته بودیم. پیشنهاد دادم بیاییم داستانهای شاهنامه را من برای بچههای ۱۳ تا ۱۵ سال بنویسم و او هم قرار شد کار تصویرسازی آن را انجام دهد. ولی در کار ترجیح دادم روایتها را با ذهن خودم تغییر بدهم. مثلا در داستان رستم و سهراب رخش نمیآید مستقیم داستان رستم و سهراب را بگوید بلکه داستان اسب تهمینه را روایت میکند!
پور مقدم درباره ترجیحش بین داستان و کافه شوکا بیان کرد: در زندگی واقعی دلم دختر میخواست اما خدا دو پسر به من داد! کافه شوکا برای من حکم همان دختری را دارد که آرزویش را دارم.
او درباه این که از مقطعی ناشرمولف بوده، اظهار کرد: از وقتی دستم به دهنم رسید دیگر تصمیم گرفتم که کارهایم را خودم منتشر کنم و قراردادم را با اکثر ناشرهایی که کار کردم باطل کردم. علتش هم این هست که تا زندهام یک چاپ میخورد با دلم. دلیل دیگرش هم این است که دنگ و فنگ سرو کله با ناشران را ندارم. در مقدمه اکثر کتابهایم هم نوشته که چاپ اول و آخر!