نشست ویژهی شهر کتاب در روز بزرگداشت مولوی با عنوان «دنیای دو تنها» به نقد و تحلیل رابطهی شمس و مولانا اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر مهدی محبتی برگزار شد.
به گزارش ایسنا، محبتی در آغاز سخنانش در این نشست گفت: مولانا تا چه حد از چشمهی خورشید شمس سیراب شد و شور و شیدایی بیحد و حصر او در مثنوی و غزلیات به شمس تبریزی چگونه تحلیل و تبیین شد، چرا مولانا این چنین در انوار شمس غرق شد و از یاران برید و دست تمنا به دامن شمس زد؟ چنین به نظر میرسد که مولوی مرید شمس و از همهی جهات و در همه حال تابع و تسلیم او بوده است. اما تفاوت دنیاها و شواهد درونمتنی چیزهایی را مطرح میکنند که هماهنگ با این باور نیست.
چگونه مولانا در وجود شمس حل شده است؟
او در ادامه اظهار کرد: بعضی از گزارهها از بس مشهور است مُسَلم تلقی میشود و کسی دربارهی معنای آنها دقت نمیکند. مثلا اگر آن چنان که میگویند مولانا در وجود شمس حل شده است، باید خیلی چیزها را قبول کنیم و بگوییم شمس و مولانا یکی هستند. اما این گزارهای که خود مولانا تکرار میکند که: «ما به تن دوئیم و اندر روح یک»، یا: «یکی روحیم اندر دو بدن» آیا از نظر منطقی و بیولوژیکی و مغزی و روانی امکانپذیر است که دو نفر یکی بشوند؟ اگر هست اقتضائات آن را باید قبول کرد و اگر نیست این چه گزارهای است که مدام تکرار میکنیم؟
او افزود: روانشناسان امروز میگویند که تنها یک نفر امکان دارد که از نظر روانی خودش را کسی دیگر ببیند؛ و آن کسی است که دچار الیناسیون شده باشد؛ یعنی از خویش بیگانگی. در واقع چنین شخصی نوعی تغییر شخصیت پیدا میکند و تبدیل میشود به آن کسی که به او فکر میکند. آیا مولانا به چنین سرنوشتی دچار شده بود که دربارهی شمس میگوید: «من از او پُر شدهام»؟ اصولا معنی «یگانگی با کسی» چیست؟ با توجه به این که هر کدام از ما شخصیت و روان مخصوص به خود را داریم، چطور میتوان از دیگری چنان پُر بشویم که با او یکی بشویم؟
این پژوهشگر گفت: ممکن است کسی جواب بدهد که با تکرار تجربهی دیگری، میتوان به عمق همان تجربه رسید و لزومی ندارد آدمی هر چیزی را تجربه کند تا به حقیقت آن برسد. اشکالی که بر این حرف میتوان گرفت این است که آیا عمق تجربهی عرفانی چنین تجربهای است؟ یعنی حقیقت تجربهی عشق، تقلید از تجربهی دیگری است؟ اگر این گونه باشد که حقیقت عشق معنا ندارد. عشق آن نابترین و نایابترین تجربهای است که من با وجود دارم. پس چطور ممکن است که قابل تکرار و تقلید باشد؟ میبینید که مسائل مختلفی دربارهی تجربهی یگانگی مطرح میشود. اکنون باید دید که در چنین عشقی، شمس با مولانا چه کرده است؟ آیا شمس مولانا را در تجربهی دیدار وادار به تسلیم مقلدانه کرده بود؟ یا از مرحلهی مقلد بودن به مرحلهی تسلیم محض رساند؟ به عبارت سادهتر، نحوهی ظهور شمس در مولانا تابعیت محض بود؟ یا تقلید محض؟ آیا ممکن نیست که حادثهی سومی در وجود مولانا رخ داده باشد؟
مولانا از شمس یاد گرفت تمام آموختههایش نقص دارد
مقدادی در ادامه بیان کرد: در یک جمعبندی کلی دربارهی رفتار شمس با مولانا میبینیم که کار شمس در وهلهی نخست شکستن تمام تجربههایی بود که تا آن لحظه مولانا داشت. یعنی مولانا از شمس آموخت که تمام آن چیزهایی که تاکنون آموخته است نقص دارد. چیز دومی که شمس برای مولانا مهیا کرد امکان تجربهی جهانها و زیستهای تازه بود. مولانا از شمس آموخت که جهانهای دیگری هست که در خویشتنداری او نمیگنجد. آن جهان سوم که مولانا در دیدار با شمس آموخت، تجربهی دیدار با خویش است. اما آیا مولانا فکر میکرد که از طریق شمس میتواند به تجربهی دیدار خودش برسد؟ مولانا به صراحت میگوید: «شمس تبریزی خود بهانه است / مائیم به لطف حُسن، مائیم». همین رفتاری که مولانا با شمس داشت با صلاحالدین هم داشت؛ گرچه یک مقدار پختهتر و عاقلانه تر. با حسامالدین هم داشت. آیا مولانا با تعدد معاشیق، دنبال بهانه بود؟ مولانا از شمس چه آموخته بود که دیدار آن دو این همه سر و صدا به پا کرده است؟
او افزود: باید توجه کرد که تفاوتهای عظیمی میان شمس و مولانا وجود داشته است. شمس بهشدت هنجارگریز بود و با هیچ کدام از هنجارهای اجتماعی هماهنگی نداشت. روش او ستیز و خشم بود. در حالی که در مولانا مطلقا خشونت وجود نداشت. شخصیت مولانا هنجارگرا بود و مبتنی بر مدارا و محبت. شخصیت شمس پشت به جمع است و میگوید که مخاطب برای من هیچ ارزشی ندارد. در حالی که مولانا بهشدت متوجه مخاطب بود و همهی کلامش را در سطح مخاطب جمع میکرد. مولانا هیچ گاه سخنی که بالاتر از حد متعارف باشد نمیگفت. در حالی که شمس تقریبا همهی کلامش چیزهایی است که دیگران با آن مخالفاند. شمس، در همین حرفهایی که از او بهجا مانده نکتههایی گفته است که هیچ کدام از عرفای ما در طول تاریخ نگفتهاند. از همه مهمتر این که مولانا میگوید هنگامی که سخن میگویم اوج میگیرم. در حالی که شمس میگوید نازلترین نوع شخصیت من هنگامی است که سخن میگویم و سردترین و خنکترین لحظههای من وقتی است که حرف میزنم. بحث من بر سر این نیست که کی بهتر است و کی بدتر. سخن در تفاوت شخصیت آن دو است.
شمس «مستِ هوشیار» و مولانا مست است یا هشیار
محبتی گفت: به هر حال اگر مولانا تجربهی یگانگی با شمس را دریافته، در چه چیز شخصیت شمس این یگانگی را تجربه کرده است؟ آیا در رابطهی تضادی که میان آن دو بود؟ آیا میتوانیم بگوییم مولانا بخشهای غافلشدهی وجودش (مثل عصیانگری و هنجارگریزی) را در خود ندید، در شمس دید و عاشق او شد؟ آیا این است تجربهی مولانا در دیدار با شمس؟ نکتهی دیگری که بسیار مهم است این است که شمس معمولا «مستِ هوشیار» است. این خیلی سخت است. اما مولانا یا مست است، یا هوشیار. وقتی خودش است، حرفهای معمولی میزند. اما وقتی اوج میگیرد حرفهای دیگری میزند. هر چند در «مناقبالعارفین» این را هم از مولانا نقل کردهاند که گفته است: «ما هم مستِ هوشیاریم». اما مولانا غالبا یکی از این دو است: یا مست، یا هوشیار.
او در ادامه بیان کرد: شمس با عرفای تندرو مساله داشت. مثلا با حلاج. بیش از 10 بار در «مقالات» شدیدترین حملهها را به حلاج میکند و میگوید: «آن حلاجک رعنای رسوا که اگر به حق رسیده بودی اناالحق نمیگفت. این اناالحق گفتن خود نشان منیت است.» از نظر شمس، حلاج کسی است که هنوز راه را تا به آخر نرفته است. اما در نظر مولانا، حلاج نشانهی کامل رسیدگی است: «گفت فرعونی اناالحق،