«صبح روز عید» عنوان یکی از خاطرههای اسرا در بخشی از کتاب «هفتسین روی خاک» است. در این خاطره میخوانیم: با سختی مراسم عید را اجرا کردیم و عراقیها به خاطر این کار ما را تنبیه هم کردند. از جمله کارهای مخفی ما، تهیه شیرینی با خمیرهای نان بود.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) کتاب «هفتسین روی خاک» به خاطرات رزمندگان از نوروز میپردازد. در خاطرهای به نام «صبح روز عید» میخوانیم: «اواخر سال 1363 اسیر شدم. نمایندگان صلیبسرخ هنوز به کمپ ما نیامده بودند و عراقیها هم هر کاری میخواستند، میکردند.
هر آسایشگاه، دوازده تا پنجره داشت که عراقیها بهراحتی ما را زیر نظر داشتند. در سالهای بعد، بچهها مسواکی را که پشتش آیینه داشت، از عراقیها دزدیدند. مسواک را صلیبسرخ داده بود که به اسرا بدهند، ولی هنوز به دست ما نرسیده بود. یک نفر نگهبان داشتیم که با آن مسواک کوچک، عراقیهایی که از سمت آسایشگاه میآمد را رصد میکرد. ما هم فوری با جوراب به آسایشگاههای دیگر اطلاع میدادیم.
اگر جوراب را به میلههای آسایشگاه میبستیم، این یعنی اینکه نگهبان عراقی رفت، اگر جوراب را باز میکردیم، یعنی نگهبان دارد میآید و مواظب خودتان باشید. به این ترتیب ما میتوانستیم مخفیانه، دور از چشم عراقیها برنامههامان را انجام بدهیم. آن روز با سختی مراسم عید را اجرا کردیم و عراقیها به خاطر این کار ما را تنبیه هم کردند. از جمله کارهای مخفی ما، تهیه شیرینی بود.
شیرینی را از نانهایی که برای صبحانه و شام به ما میدادند، درست میکردیم. داخل نان خمیر بود. بچهها این خمیرها را درمیآوردند و میگذاشتند توی آفتاب تا خشک شود، البته همیشه یکی از بچهها نگهبان میشد، یکوقت سرباز عراقی خمیرها را نبیند. اگر میدیدند، نتیجهاش کتک بود. خمیرها که خشک میشد، با سنگ میکوبیدند تا آرد شود، بعد آرد را نگه میداشتند برای شب عید که با آن شیرینی درست کنند.
این امکانات را با حقوق ماهیانه یک و نیم دیناری تهیه میکردیم. کم پیش میآمد که بچهها برای خودشان از فروشگاه چیزی بخرند. فقط وقتی سراغ فروشگاه میرفتیم که بخواهیم چیزی برای همه بخریم، معمولاً هم شیر خشک و شکر میخریدیم.
هفت سین را هم که نمیتوانستیم تهیه کنیم، بچهها شکل هفت سین را میکشیدند؛ عکس سیب، سنجد، سبزه و... همه برنامههایمان را آماده میکردیم. عراقیها که میدانستند ما برای عید، یک کارهایی انجام میدهیم، صبح روز اول سال نو، بیمقدمه میآمدند توی آسایشگاهها و میگفتند:
ـ «برپا! دستها بالا! همه بروید بیرون.»
او همه را بازدید بدنی میکردند و بعد ما را بیرون میفرستادند و آخر سر هم تمام وسایلمان را بههم میریختند و همه نوشتهها و نقاشیهامان را پاره میکردند.
* «هفتسین روی خاک» مریمالسادات ذکریایی، انتشارات کنگره بزرگداشت سرداران و امیران و دههزار شهید استان مازندران