"دخیل هفتم" اثر محمد رودگر، رمانی است عاشقانه که با حوادث انقلاب گره خورده است. نویسنده در این کتاب حوادث منتهی به انقلاب را از نگاه یک راوی عاشق روایت میکند.
کتاب را که تمام میکنم ذهنم در زندانهای تو در توی آن جا میماند. میدانم که باید دربارهاش بنویسم اما نمیدانم از کجا شروع کنم. انگار حفرهای به بزرگی «زندان انوشبرد» در ذهنم دهان باز کرده است. یاد آن قسمت از کتاب میافتم که راوی میگوید: «انوشبرد ممکن است زیر پای هر کسی باشد». با این همه باید نوشت. باید از عشقی که در زندانهای تودر توی این کتاب، زنده میشود و میمیرد و زنده میشود، نوشت. عشقی که هزار هزار بیت و نثر در وصفش سروده و نوشتهاند و همچنان مبهم و مرموز است! به گمانم عشق پازلی پخش و پلا در عالم باشد، که جز حضرتش کسی نتواند تمام تکههایش را در جای خود قرار بدهد و تصویری کامل و بینقص از آن عرضه کند.
محمد درودگر» در کتاب خود، «دخیل هفتم عشق»، تلاش میکند تصویر ذهنیاش از "هفت شهرِ عشق" را در قالب کلمات بریزد. اولین کشمکش داستان با این سؤال کلیشهای که: «تا حالا عاشق شدی؟» از سوی جوانک غریبهای شروع میشود؛ پسر جوانی که راوی او را در مسیرش از تهران به کرج سوار میکند و به او لقبِ «مجنون» میدهد. راوی ابتدا طفره میرود و ماجرایی قلابی از عشق خود به زنی، به نام «پروین» رابه او تحویل میدهد. مجنون دست به اسلحه میبرد، اما باز هم چیزی دستگیرش نمیشود. در نهایت با طرحِ ادعای زنده بودنِ «فاطمه»، راوی را به تعریف ماجرای عشقیِ واقعیاش ترغیب میکند. و این آغاز ماجراست!
کتاب، به زبان اول شخص روایت شده است؛ راوی مردی چهل، پنجاه ساله و سرد و گرم چشیده است که اوقات زیادی از عمر خود را در زندانهای گوناگون گذرانده است. زندان باستیل، نامی است که او برای اولینِ زندانِ زندگی یعنی زیرزمینِ خانهشان برگزیده است؛ مخفیگاهی که در آن اولین جوانههای عشقش به فاطمه_ دختر یکی از خانوادههای مبارز تهرانی که به قم تبعید شده اند_ شکل میگیرد. عشق او را از زندانِ باستیل راهیِ زندان کمیته ضدِخرابکاری رژیم پهلوی میکند. جایی که او و معشوق، تنها چند سلول با هم فاصله دارند؛ با این حال آنقدر از هم دورند که جز یکی دو بار همدیگر را نمیبینند.