داستان همشهری از مجلات گروه همشهری است که اول هرماه منتشر میشود. داستان، از آذرماه ۱۳۸۷ به جمع مجلات گروه همشهری پیوسته است. از شمارهی اردیبهشتماه ۱۳۹۰، مجله با دریافت مجوز مستقل با عنوان «داستان» به روی کیوسک آمد و سی شمارهی بعدی آن باعنوان «دوره جدید» شماره خورد
"داستان "مجلهای است که تلاش دارد مردم را دوباره به کتاب و داستان جذب کند، سرانهی مطالعه را بالا ببرد و با در نظر گرفتن سلیقههای مختلف و قالبهای متنوع، داستانهایی سالم و دور از انحرافهای اخلاقی، تولید و گردآوری کند؛ داستانهایی که روایتگر زندگیاند. مجلهی داستان، نیاز مردم به سرگرمی را جدی میگیرد و در عین حال به اهمیت گسترش فرهنگ قصهگویی –که ازسنتهای اسلامی در قرآن نیز هست– برای تربیت نسل جوان آگاه است .
مجلهی داستان برای رسیدن به هدفِ آشتی جامعه با مطالعهی ادبی و داستانی، در کنار ارائهی داستان، آموزش داستاننویسی و زمینهسازی برای تولید داستانهای قصهدار و طرحمحور را مدنظر دارد و هم زمان بسترسازی برای تولید داستانهای محکم و جذاب را به طور جدی دنبال میکند. در واقع همشهری داستان با آموزش داستاننویسی از یک سو و گردآوردن نمونههای موفق داستان ایرانی از سوی دیگر، برای همهی علاقهمندان داستانخوانی و داستاننویسی حرفی برای گفتن دارد. به طوریکه آیندهی خوبی را برای فرهنگ ایرانی و اسلامی در حیطهی روایت و قصه –که نیاز خانوادههای امروزی نیز هست– نوید میدهد .
گروه مخاطب: گروههای مختلفی که علاقه به داستان و روایتهای داستانی آنها را به هم پیوند میدهد. براساس نظرسنجیهای سالانهی مجلهی داستان، طیف مخاطبان مجلهی داستان بسیار گستردهتر از جمعیت کتابخواناست. طیف گستردهای از نویسندگان و هنرمندان تا اساتید دانشگاه و حوزویان و طلاب و همچنین دانشجویان و دانشآموزان و زنان خانهدار که هریک مخاطب بخشهایی از مجلهاند .
بازخوردهای گستردهای که از دو کشور فارسیزبان افغانستان و تاجیکستان به مجله میرسد، گویای آن است که همشهری داستان در این دو کشور نیز مخاطبان زیادی دارد .
چند نمونه از داستان های این شماره:
داستان سهم کریم خان از ناهید طباطبایی
خواستم النگوها را با هم از دستم دربیاورم. پایینتر از مچم گیر کردند. کشیدمشان پایین، دستم سوخت. النگوها را دادم بالا. پوست دستم خراشیده شده بود و داشت زخم میشد. صاحب مغازه یکلنگه جوراب سیاه بهم داد و گفت بکنم دستم. لنگهجوراب سیاه را کردم توی دستم. باز هم درنمیآمدند. انگار دلشان نمیخواست از دستم جدا بشوند. من هم دلم نمیخواست، اما چارهای نبود. هشتتا النگو بود. میخواستم بفروشمشان. اوضاع خراب بود. پول نداشتیم. کرایهخانه عقب افتاده بود. مادرم حسابی کلافه بود. هم از دست برادرم هم از دست شریک نامردش که برادرم را با بدهیهای کارگاه تنها گذاشته بود و هم از دست مشتریها که پول برادرم را نمیدادند و یا اگر میدادند آنقدر دیر بود که به درد نمیخورد.
همیشه میآمدم پاساژ طلای کریمخان. همیشه از اینجا چیز میخریدم. هرماه از حقوقم یکچیزی میگذاشتم کنار که طلا بخرم. روی پاکت پولها نوشته بودم «سهم کریمخان». اما اینبار فرق داشت. میخواستم طلا بفروشم. مادرم میگفت زن باید طلا داشته باشد. خودش فقط دوتا النگو داشت و میگفت مال کفن و دفنش است. ما میخندیدیم و میگفتیم کم است. دخترخالهام زن یک بازاری شده بود، از آن پولدارها. فکر کنم دو کیلویی طلا داشت. زنهای فامیل میگفتند شوهرش سرتاپایش را طلا گرفته. میگفتند سپیدبخت شده. دختر همسایهمان میگفت از طلا بدش میآید. از این مهرههای رنگی به گردنش آویزان میکرد. مادرم میگفت: «گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیفپیف بو میده.»
وارد پاساژ که شدم، برق طلاها چشمم را زد. برق طلا و جواهر بدجوری حالم را گرفت. سعی کردم به ویترینها نگاه نکنم. وقتی پول نداشتم تماشا به چه دردم میخورد؟ دلم میخواست گریه کنم. النگوهایم را دوست داشتم. عینک آفتابیام را زدم که اشکم را کسی نبیند. اینطوری بهتر بود. مغازهی سوم از سمت راست روی شیشهاش زده بود خرید طلا. رفتم تو. گفت امروز خرید نداریم. گفت با این اوضاعواحوال کمتر کسی طلا میخرد. گفت همگی با هم داریم بدبخت میشویم. نشانی داد بروم ته پاساژ، از پلهها بروم بالا. رفتم. بالای پلهها سهچهارتا مغازهی کوچک بود. نگاه کردم. صاحب یکیشان بهنظرم مهربانتر از بقیه بود. رفتم تو. صاحب مهربان یکلنگه جوراب سیاه داد دستم. آستین پالتویم را زدم بالا. لنگهجوراب را کشیدم دستم تا النگوها راحت دربیایند، وگرنه باید با قیچی میبریدندشان. به خودم گفتم چندوقت دیگر دوباره اوضاعمان خوب میشود ودوباره میخرمشان. از صاحب مغازه پرسیدم النگوها را چهکار میکند؟ خندید و گفت: «آبشان میکنم.» گفتم: «میشود تا پسفردا نگهشان داری؟» گفت: «باشد، ولی فقط تا پسفردا ظهر.» میدانستم تا پسفردا ظهر هم پولی دستمان نمیآید، اما مادرم همیشه میگوید از این ستون به آن ستون فرجه
آسیب ها از بهناز علی پور گسکری
جنگ از روزی شروع شد که خانم چکاوک پاکت نامه را از زیر در ورودی خانهاش برداشت. درِ پاکت با چسبنواری بسته شده بود. نامه از جنس کاغذهای خوشنویسی بود با طرح ابروبادی ملایم. با مرکب براق به خط شکستهی تحریری نوشته شده بود: «خانم محترم، حمام ساختمان شما آب میدهد، دیوار خانهام طبله کرده است، خواهشمندم هرچه زودتر اقدامات لازم را مبذول فرمایید. همسایهی طبقهی اول.» کلمات با دقت نوشته شده بود، تاجاییکه او میتوانست صدای جیغ قلم را موقع کشش مَدها و دَوَرانها بهخوبی بشنود. فاصلهها و خلوت و جَلوَت رعایت شده بود و هرجا که نقطه به زیبایی نوشته لطمه میزد، حذف شده بود. نامه را روی میز ناهارخوری رها کرد و گفت: «نه بابا، مثلا شما هم هنرمندی؟ آخه این شد راه عرضاندام؟»
وقتی برای آویزان کردن حولهاش به ایوان خانه رفت، همسایهی طبقهی اول با قیچی باغبانی مشغول بریدن شاخهها و گلهای خشک رُز بود. با صدای بلند گفت: «آقا، آقای محترم؟» مرد بیهیچ واکنش و مکثی به کارش ادامه داد. خانم چکاوک حتی خم شد تا صدا را از فاصلهی کمتری به سویش پرتاب کند. اما وقتی بار دیگر صدایش در حیاط چرخ زد و به خودش برگشت، در ایوان را محکم پشت سرش کوبید. خاطرهی پدر روی خاطرات دیگر غلتید و بالا آمد؛ پدر که بیستسالی از مادر بزرگتر بود. با انگشتهای آغشته به مرکب، سرفهکنان از اتاقش بیرون میآمد و چهارزانو مینشست سرِ سفره، درست همانطور که زیردستی خوشنویسی را روی زانویش میگذاشت و خم میشد روی آن. مادر اول ظرف او را پر از برنج میکرد و بعد با ملاقه، مثل آنکه بخواهد ماهیقرمزها را از داخل تشت بزرگی بیرون بیاورد، گوشتهای خورشت را آرام شکار میکرد و در ظرف غذای پدر میگذاشت. بعد از آن میپرسید: «بسه آقا؟ ترشی نمیخوری؟» یا وقتی پدر از غذا دست میکشید، از او میپرسید: «سیر شدی؟ خوب بود غذا؟» هیچ جوابی از پدر درنمیآمد. چکاوک دیگر تعجب نمیکرد مادری که هیچوقت جواب نمیگیرد، چرا سیسال تمام این مراسم مسخره را هرروز تکرار میکند. بشقاب پدر از بقیهی بشقابها بزرگتر بود و باید آن را جدا از ظرفهای دیگر میشستند. روزیکه ظرف چینی پدر از دستش سُر خورد و روی کاشی آشپزخانه دهتکه شد، یک صبح تا ظهر بازار تیمچه را با مادر زیر پا گذاشته بودند. ولی پدر سرِ شام خیلی زود توانسته بود تغییر رنگ گلهای بشقاب را زیر کپهی برنج و خورش تشخیص بدهد. غذا را روی سفره خالی کرده بود و ظرف را کوبیده بود به دیوار. یک تراشهی چینی فرو رفته بود توی پیشانی مادر. بیچاره مادر آن شکاف پرشده و برجستگی کوچک را گوشهی پیشانی چپش نگهداشت تا روز مرگ. یکوقتهایی هم میگفت شاخ نداشتیم که بیانصاف ما رو شاخدارم کرد. این را بعد از مردن پدر میگفت.
چکاوک از پنجره به حیاط سرک کشید، قیچی و یکلنگه دستکش باغبانی روی سکوی باغچه مانده بود. بهسرعت سراغ لپتاپ رفت و صفحهی تازهای باز کرد. انگشتها به ضرب روی کلیدها میکوبیدند: «آقای محترم! از کجا معلوم که نشت آب از حمام من باشد؟ خودتان یک لولهکش برای تشخیص ترکیدگی بیاورید. من اقدامی نمیتوانم بکنم. دستور هم ندهید. همسایهی طبقهی دوم.» تلاش کرد با انتخاب قلم مناسب و رعایت نشانههای سجاوندی و حفظ فاصلهها و نیمفاصلهها تلافی کند. کاغذ را دولا کرد و پلهها را با سرعت پایین رفت، ولی کاغذ را لای در طبقهی اول نگذاشت و با قدمهای آهسته برگشت بالا. ملاحظهکاری سهمی بود که از پدر داشت. ولی خیلیوقت بود که تصمیمش را گرفته بود، باید سهمهای میراثی را مثل وسایل قدیمی و خاکگرفته بیرون میریخت. همیشه وقتی اشک و آه و جیغ مادر درمیآمد، طوفان خشم پدر فرو مینشست. چشمهایش را هم میگذاشت، خودش را به جلو خم میکرد، و دستش را توی هوا از بالا میکشید پایین و میگفت: «بیار پایین صداتو. میگم بیار پایین. مردم چی میگن آخه خانم؟» و مادر تسلیم میشد. پدر عادت داشت؛ غائله بهپا میکرد و اینطوری فیصلهاش میداد. دختر اینبار از آنور بام افتاده بود. ولی حالا دیگر دیر شده بود که بخواهد فکر کند چرا آن حفرهی لعنتیِ توی حمام دهن باز کرد و رازها را بیرون ریخت تا نبض گناه مثل چکش به دیوارهی گیجگاهش بکوبد.