مریخی کتابی از شاهکارهای ادبیات علمی تخیلی می باشد.
رابینسون کروزوئه در قرن بیست و یکم، اما این بار در سیاره مریخ.
مارک واتنی ، از خدمه دومین گروه فضانوردان ناسا است که همراه یک گروه اکتشافی برای ماموریتی یک ماهه به مریخ رفته است .
در روز ششم ماموریت، طوفانی بهپا میشود که بقیهی ماموریت را بهخطر میاندازد و خدمه مجبور به ترک اضطراری مریخ میشوند. در راه رسیدن به فضاپیما، مارک در طوفان گم میشود و چون آخرین چیزی که از او میبینند فرو رفتن میلهی آنتن به پهلویش است و چون تمام ارتباطها با او قطع شده، گمان میکنند او مرده و ترکش میکنند. اما مارک نمرده. وقتی به هوش میآید، خودش را روی سطح سیارهی سرخ تنها میبیند. محل اقامتی که تنها برای ۳۱ روز مناسب است و آذوقه و تجهیزات و هوای قابل تنفس را اگر خودش بهتنهایی و جیرهبندیشده استفاده کند، نهایتاً تا یک سال میتواند دوام بیاورد. اما ماموریت بعدی مریخ برای ۴ سال بعد برنامهریزی شده. پس مارک چه کند؟
شخصیت اول داست از روز اول تنها ماندن در مریخ شروع به نوشتن میکند. با خواندن چند صفحهی اول، خواننده ممکن است پیش خود فکر کند با یک داستان خطی روبهرو است که در آن راوی داستان، تنها شخصیتِ آن هم هست و لابد داستان تبدیل به یک مونولوگ طولانی و یکنواخت میشود. اما هنر نویسنده این است که از همان ابتدای داستان، سنگبنای کارش را درست گذاشته. سبک روایتِ داستان، طنز ملایم ِنوشته که نشان از شخصیت شوخطبع و سرزندهی مارک واتنی دارد، و البته کنجکاوی خواننده برای دانستن سرنوشت او، باعث میشود که داستان اصلاً هم خطی و یکنواخت نباشد. این روایت چند زاویهی دید دیگر هم دارد. خیلی زود ناسا هم وارد داستان میشود و آنچه را مارک تجربه میکند و مینویسد، از زاویهای دیگر میبینیم و البته تمام چالشهای پیشرو برای زنده ماندن در شرایطی سخت و بیرحم که مناسب زندگی هیچ موجود زندهای نیست، به کششهای داستان اضافه میکند. از آن گذشته نویسنده با اضافه کردن توییست در جاهای مناسب داستان، ضرباهنگی یکنواخت خلق کرده. مارک با مشکلاتی روبهرو میشود و با تلاش و کوشش فراوان با هر کدام برخورد میکند. رابینسون کروزوئه اگر در جزیرهای تنها میماند، دیگر هیچ دسترسی و ارتباطی با انسانها نداشت؛ ولی مارک واتنی در سیارهای دیگر تنها مانده؛ یعنی محیطی سخت که در آن ادامهی بقا بدون تجهیزاتِ ازپیشآماده امکانپذیر نیست. اما او با غلبه بر یاس و ناامیدی و با استفاده از هوش و تعلیماتش، تسلیم سیارهی سرخ نمیشود و برعکس مقابلش میایستد. نتیجه مهم نیست. داستان را که میخوانید، گرچه دوست دارید مارک بالاخره بهنحوی نجات پیدا کند و به سیارهی خودش برگردد، اما ناخودآگاه در مقابل این همه روحیه و شجاعت سر تعظیم خم میکنید و شاید حتی پیش خود فکر کنید اگر همهی ما با همین روحیه به نبرد با مشکلاتِ زندگی میرفتیم، شاید حداقل زندگی خودمان جور دیگری بود