لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد
لافکادیو، یکی از پولدارترین شیرها بود. حتی شاید یکی از پولدارترین موجودات. و البته یکی از مشهور ترین اونها. لافکادیو، شاید اولین شیری بود که تبدیل شد به یه روشنفکر.
لافکادیو هرچیزی که میخواست توی زندگیش داشت. اون قدر پول داشت که میتونست دستور بده که براش یک شهر از باسلوق بسازن. آخه میدونید، لافکادیو عاشق باسلوق بود. اون قدری که وقتی اسمش رو میشنید آب از دهنش آویزون میشد.
اون روزی که صاحب سیرک اومد و لافکادیو رو دید، لافکادیو با هیچ کدوم از پیشنهادهای صاحب سیرک، راضی نشد که خوردن خرگوش های خام و آب تنی توی رودخونه رو ول بکنه و بره به شهر. راستش، لافکادیو آدم قانعی بود. اما همین که اسم باسلوق رو شنید، چنان از اسمش خوشش اومد که برای خوردن یدونه باسلوق حاضر شد با صاحب سیرک به شهر بره.
همیشه باید چیزهایی باشن که کمک بکنن تا موجودات روی تصمیم جدید و مهمی که گرفتن ایستادگی بکنن. برای لافکادیو، آسانسور، و بالا و پایین رفتن از اون حکم یکی از همین چیزها رو داشت. اون موقعی که پاش رو گذاشت توی شهر هنوز تو حال و هوای بوته هایی بود که روش میخوابید. اما همین که 2 بار با آسانسور بالا و پایین رفت، بالاخره توی تصمیمش راسخ شد. اون میخواست توی شهر بمونه.
لافکادیو اولین شیری بود که هویت خودش رو از دست داد و احتمالا اولین شیری بود که از خود بیگانه شد. لافکادیو یادش رفت که شیره، هرچند گاهی وقتا دمش میومد جلوی چشمش و این موضوع رو یادآوری میکرد. اما خب به هر حال، همیشه میشه چیزهای آزار دهنده رو مخفی کرد. دم لافکادیو هم از این قاعده مستثی نیست.
یه روز لافکادیو از همه چیزهایی که داشت خسته شد. حوصله اش سر رفت. دیگه نه باسلوق براش اون قدر جذابیت داشت و نه بالا و پایین رفتن از آسانسور. دلش یه کار جدید میخواست.
"شکار"! کاری بود که تا حالا انجام نداده بود. پس خیلی سریع سوار بوئینگ 747 شد و یه راست رفت به آفریقا تا با بقیه شکارچی ها بره سراغ شیر ها.
راستش میدونید، لافکادیو شکارچی خیلی ماهری بود. اصلا به خاطر همین مهارتش بود که این قدر پول و شهرت کسب کرد. میدونید، اون میتونست بال مگسی رو که روی یکی از صخره های توی کوه ها نشسته بود رو بزنه. پس زدن یه شیر در فاصله ٢٠ متری برای اون از خورن باسلوق هم راحت تر بود.
لافکادیو، یه شیر نسبتا پیر رو هدف گرفت و اومد که ماشه رو فشار بده که شیر بهش گفت: "احمق...داری چیکار میکنی؟ برو آدم ها رو بخور"!
لافکادیو جواب داد: "اما من شکارچی هستم باید شیرها رو بکشم".
اون شیر پیر یه نگاه عاقل اندر سفیه به لافکادیو انداخت و گفت:"خاااک بر سرت... تو اگه شیر نیستی پس اون دمی که از پشتت زده بیرون چیه؟"!
لافکادیو یه نگاهی به خودش و بعد به دمش انداخت و باخودش گفت: "دم...دم...انگار من دم دارم...نکنه واقعا من شیر هستم!".
لافکادیو همین طور تو این افکار که شیر بوده یا نه با خودش درگیر بود که یهو یکی از شکارچی ها فریاد زد: "لافکادیو جان! چرا معطلی! اون شیر رو بکش!"
لافکادیو جواب داد: "ولی من شیرم"!
شکارچی گفت:" نه جانم! تو آدمی! مگه نمیبینی روی ٢ تا پا وایسادی"!
شکارچی از این ور اصرار میکرد که شیرها رو بکش، شیر پیر هم از اون طرف فریاد میکشید که آدم ها رو بخور.
لافکادیو خسته شد. تفنگش را زمین گذاشت و از بین همه شیر ها و آدم ها دور شد و رفت...رفت و رفت و رفت...
لافکادیو شاید اولین شیری بود که جواب گلوله را با گلوله داد...بعضی ها میگن این کار یعنی مقابله به مثل! بعضی ها میگن این کار یعنی دفاع متناسب با شرایط! اما من هیچی نمیگم...من نگرانم که لافکادیو کجاست...آخه از وقتی که رفت دیگه پیداش نشد.
با خودم میگم یعنی داره باسلوق میخوره؟ یا تو علفا این طرف و اون طرف میره؟
"خیلی دلم میخواد بفهمم چه بلایی سر لافکادیو اومد! چون شاید اون وقت بفهمم سر خودم هم ممکن چه بلایی بیاد