نالههای عشق روایت زندگی سلمان پارسی است آنچنان که من دیدهام.
نالههای عشق حکایت غریب غربت خاک است که خداوند بسیار دوستش میداشت و بر او سلام میفرستاد. حکایت محبوبی است که باز به سراغ من آمد، با همان صلابت و استواری همیشگی و به همان نرمی و مهربانی آسمانی و مثل همیشه در فضایی عطرآگین و مهگون از هفت سفر سبزش گفت از صفر تا صفر، سفر سبز آغاز و انجام! از آن هنگام که زاده شد تا آن وقت که به سفری بیبازگشت رفت و همدمش را تنها گذاشت. از هنگامهای که در کودکی نگهبانی آتش میداد و اورمزد را ستایش میکرد تا وقتی ترسا شد و تا زمانی که در یثرب دل به آخرین فرستاده آسمانی سپرد. تا وقتی که خانه گرامیترین زن زمینی که مادر پدر خویش بود را دید که به خشم و غضب جهل در آتش میسوزد، تا آن هنگام که به امیری مداین رفت. و تا مرگ، مرگی از آن دست عاشقانه و زیبا که سبز بود! نالههای عشق حکایت اوست. سلمان پارسی که بسیار کهن بود. که فخر ایران سبز من است. که تنها و غریب بود و رنج بسیار برد و از اهل بیت رسول الله (ص) بود و پاک، پاک پاک به دیدار خدا شادمانه پرواز کرد. – بقیره جانم مهربان! هر چهار در را باز کن. امروز مهمانی دارم که نمیدانم از کدام در خواهد آمد. – تو چه گفتی سلمان! – گفتم بقیره جانم! – و نگفتی سلمی، چرا؟ – تو همیشه سلمی و بقیرهام بودی. سلمی نام توست در بهشت. و چون کنار تو بودن مرا مانند بهشت بود تو را سلمی میخواندم. اینک نام زمینات گفتم که نگویی بی وفایی کرد و نامم ندانست! و من گریستم به تمام جان خود. – چرا گریه میکنی درد داری؟ – نه مرد من! از تنهایی میهراسم. – مهراس. من میروم. خدا هست. بچهها هستند و زندگی هست. تا وقتی که هستی زندگی باید کرد. و من پنهان نگاه او میگریستم. نالههای عشق روایت زندگی سلمان پارسی است آنچنان که من دیدهام.