کتاب آبنبات هلدار داستان شیرین و طنزی از زبان پسربچهای به نام محسن است که دیگران و حتّی خودش از شَرِ شیطنتهایش در امان نیستند. هرشب موقع خواب، به کارها و شیطنتهایش فکر میکند و تصمیم میگیرد از فردا کارهای بد و ناپسندش را تکرار نکند تا دیگران دوستش داشته باشند. میخواهد مانند «داداش محمّدش» باشد. «آقا و خوشاخلاق و دوستداشتنی» اما فردا که از راه میرسد، قول و قرارهایش را از یاد میبرد و گاهی حتی چُغُلی همکلاسهایش را به آقا ناظم میکند تا خودش را تبرئه کند. حالا اگر بتوانیم این رفتارهای محسن را کنار بگذاریم به دروغ گفتنهایش میرسیم که گاهی چنان ماهرانه دروغ میگوید که خودش هم باورش میشود و دوباره شب موقع خواب همان قولها را به خودش میدهد و تصمیم میگیرد آقا، خوشاخلاق و دوستداشتنی باشد مثل داداش محمدش...
محسن فرزند آخر خانوادهای پنج نفری است که با مادربزرگشان در یکی از محلههای جنوبی شهر بجنورد زندگی میکنند. داستان با زبانی شیرین و کودکانه زندگی شاد و ساده مردم آن زمان را بیان میکند. از تجربه اولین سینما رفتن یا تجربه دیدن تلویزیون رنگی. یا تجربه حضور نخستین خوراکیهای لوکس در خانهی مردم. در بخشهای مختلف کتاب ماجراهای خندهدار محسن را میبینیم، کارهایی مثل رفتن به مدرسه و پخش آش نذری یا پخشِ کارتِ عروسی. هرکدام از پیچیدگیهای مختص خود برخوردار است و همین پیچیدگی باعث به وجود آمدن اتفاقات جالب و شیرینی میشود.
آبنبات هلدار مثل ماشین زمان ما را به دهه شصت میبرد. سالهایی که یادآور روزهای جنگ است ولی نویسنده فضای پشت جبهه را به خوبی ترسیم میکند و نشان میدهد در این روزگار مردم چگونه زندگی روزمره خود را میگذراندند و علیرغم زندگی ساده و بدون زرق و برق امروز، زندگی شاد و پرماجرایی داشتند. مردمی که درصف خرید نفت میایستادند و پنیر کوپنی میخوردند ولی با همه اینها دغدغههای کمتری داشتند. دههای که خانمهای محله، دور هم جمع میشدند تا برای پسر یکی از همسایهها که به جبهه رفته آش پشتِپای نذری بپزند. دههای که پسربچهها و دختربچهها دوشادوش هم در کوچه بازی میکردند. تنها که میشدند، دخترها خالهبازی را انتخاب میکردند و پسرها فوتبال! پسرهایی که دنیایشان توپ پلاستیکی دولایهی طوسی و سرخرنگشان بود. کافی است که خواندنش را شروع کنی؛ آنوقت متوجه میشوی، بیآنکه بخواهی به گذشته سفرکردهای، گذشتهای که زمستانهای سردتر داشت و همسایههای مهربانتر. اصلا بعضی از کتابها، خودِ ماشین زمان هستند. چون با خواندنشان در کوچه باغهای قدیمی قدم میزنی و با کسانی همکلام و همفکر میشوی که جور دیگری زندگی میکردند.
داستان با اتفاقات روزمره محسن آغاز میشود و به تدریج با شخصیتها آشنا میشویم. محمد پسر بزرگ خانواده دانشجوست ولی مانند بسیاری از جوانان هم سن و سالش فعالیتهای پشت جبهه انجام میدهد و تصمیم میگیرد به جبهه برود. خانواده دوست دارند که محمد ازدواج کند و دختری را برایش در نظر میگیرند. اتقاقات پرماجرای خواستگاری و عروسی و بعد هم به جبهه رفتن محمد برای محسن قصه ما ماجراهایی را رقم میزند. محمد به جبهه میرود ولی قبل از آن رفتن خطاب به محسن میگوید: «من میرم جبهه! در نبودم، تمام کارهایی که من برای پدر و مادر و خواهر و حتی بیبی انجام میدادم، به عهدۀ توست. مبادا آب توی دل مامان و آقاجان تکان بخورد و…» داستان پس از حرکت اتوبوس محمد و دوستانش به سمت جبهه، تازه شروع میشود...