متن خوانش بررسی مرثیه در ادب فارسی
۱۳۹۹-۰۷-۱۵
متن خوانش چهل و پنجمین نشست ادبی خوانش متون کهن به مناسبت ایام پایانی دهه‎ی آخر صفر

بینی چه رقمهای شگرفست و دل‎آرا
بر صفحه‎ی هستی، ز خداوند تعالی.وصال شیرازی
چهل و پنجمین نشست ادبی خوانش متون کهن
در سوگ حضرت محمد (ص( سروده‌ی شيخ محمّد حسين غروى اصفهانى (کمپانی(
ماتم جهانسوز خاتم النّبيّين ‏ست؟
يا كه آخرين روز صادر نخستين‏ ست؟
روز نوحه قرآن در مصيبت طاهاست
روز ناله فرقان از فراق ياسين‏ ست
 خاطرى نباشد شاد، در قلمرو ايجاد
آه و ناله و فرياد در محيط تكوين‏ ست
كعبه را سزد امروز، رو نهد به ويرانى
زانكه چشم زمزم را سيل اشك خونين‏ ست
 صبح آفرينش را، شام تار باز آمد
تيره، اهل بينش را، ديده جهان بين‏ ست
رايت شريعت را، نوبت نگونسارى ‏ست
روز غربت اسلام، روز وحشت دين‏ست
 شاهد حقيقت را، هر دو چشم حقْ‏بين خفت
آهِ بانوى كبرى، همچو شمع بالين‏ ست
هادى طريقت را، زندگى به سر آمد
گمرهان امّت را سينه‌‏يى پر از كين‏ ست
 شاهباز وحدت را، بند غم به گردن شد
كركس طبيعت را، دست و پنجه رنگين ‏ست
شد هماى فرّخْ ‏فر، بسته بال و بى‏ شهپر
عرصه جهان يكسر، صيدگاه شاهين‏ ست
خاتم سليمان را اهرمن به جادو برد
مسند سليمانى، مركز شياطين‏ ست
شب ز غم نگيرد خواب، چشم نرگس شاداب
ليك چشم هر خارى، شب به خواب نوشين‏ ست
 پشت آسمان شد خم، زير بار اين ماتم
چشم ابر شد پر نم در مصيبت خاتم
(منبع شعر: سيماي محمد (ص) در آينه شعر فارسي/ محمود شاهرخي، مشفق کاشاني.- تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، ‎۱۳۷۰. ص.199.)
در رثاء حسن بن علی علیه‎السلام
بند اول
ای دل مگو که موسم اندوه شد به‎سر
ماه محرّم ار بشد، آمد مه صفر
فارغ نشد هنوز دل از بار اندهی
 کامد به روی ماتم او، ماتمی دگر
سالی دوازده مه و سی روز هر مهی
هر روز از آن دلم به عزایی است نوحه‌گر
کم نیست آل فاطمه گرچه به چشم خلق
بس اندک اند و خوار و حقیرند و مختصر
این قوم برگزیده ی خلّاق عالم اند
از چشم کم به جانب این قوم کم نگر
گرچه شکافته سر و، پهلو شکسته اند
گرچه گداخته جگرند و بریده سر
هر گوشه آفتابی از ایشان غروب کرد
گرخاورِ زمین نگری تا به باختر
طوس و مدینه، کوفه و بغداد و کربلا
شاهی به هر ولایت و ماهی به هر کجا
•    ••بند دوم
هر یک به رتبه باعث ایجاد عالمی
از مرد و زن به رتبه مسیحی و مریمی
هر یک غلام در گهشان خان و قیصری
هر یک گدای همتشان معن و حاتمی
بر هر یکی ز رتبه و دانش چو بنگری
گویی نه اعظمی بود از این نه اعلمی
اما دریغ و درد کز اینان ندیده ایم
از جور روزگار و جفایش مسلّمی
از هر تنی به هر یک از اینان جدا دلی
در هر دلی ز هر تن از اینان جدا غمی
از زخمهای هر یک از اینان به هر دلی
زخمی پدید، کش نه پدید است مرهمی
 در هر دلی غمی و به هر سینه اندهی
هر خانه ای عزایی و هر گوشه ماتمی
شیر از هر کجا گذری داستانشان
پیر و جوان به ماتم پیر و جوانشان
•    •• بند سوم
شرط محبت است بجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرّم نداشتن
از غیر دوست روی نمودن به سوی دوست
الاّ خدای! در همه عالم نداشتن
جانی برای خدمت جانان به تن بس است
امّا چو جان طلب کند آن هم نداشتن
گر سر به یک اشاره ی ابرو طلب کند
سر دادن و در ابروی خود خم نداشتن
معشوق اگر دو دیده پر از خون پسنددش
عاشق بجز سرشک دمادم نداشتن
گر کام تلخ و لخت جگر خواهد از کسی
در کاسه، جای شهد بجز سم نداشتن
در راه او اگر همه بارد خدنگ کین
شرط ره است دیده ی بر هم نداشتن
زان سان که خورد، سوده ی الماس مجتبی
در هم نکرد روی خود اهلا و مرحبا
•    ••
بند چهام
از خواب جسته تشنه لب آن سبط مستطاب
بر کوزه برد لب که بر آتش فشاند آب
آبی که داشت سوده ی الماس، در کشید
چون جعد جُعده رفت همان دم به پیچ و تاب
بر بستر اوفتاد و کشید آه دردناک
بیدار کرد زینب و کلثوم را ز خواب
زینب شنید و شاه جگر تشنه را بخواند
آمد حسین و دید به یکبار و شد ز تاب
گفت : ای برادر این چه عطش وین چه آب بود
کز آتشش تو سوخته جانی و ما کباب
می خواست تا بنوشد از آن آب آتشین
سازد بنای عالم ایجاد را خراب
بگرفت آب را ز برادر به خاک ریخت
خشکید خاک از اثر آب چون سراب
و آنگه چو جان پاک، برادر به بر کشید
گفت این حدیث و ناله ی زار از جگر کشید
•    ••
بند پنجم
کای تشنه کام، جرعه ی من قسمت تو نیست
باید ترا به دشت بلا رفت و تشنه زیست
آبِ تو را ز چشمه ی فولاد می دهند
الماس در خور گلوی نازک تو نیست
ما هر دو پاره ی جگر حیدریم لیک
وز ما در این میانه جگر پاره اش یکی است
خواهی به پای آب روان تشنه داد سر
خواهند کودکان تو گفت آب و خون گریست
خواهد رسید وقت تو نیز این قدر نماند
تعجیل چیست، سال نه صد ماند و نه دویست
ما اهل بیت از پی قربانی حقیم
از کوچک و بزرگ، چه پَنْجَه، چه سی، چه بیست
فرمان سید الشهدائی ز حق تو راست
خود می‎رسی به قسمت خود، این شتاب چیست؟
پس آن دو نور دیده‌ی خود را به پیش خواند
قربانیان دشت بلا را به بَر نشاند
•    بند ششم••
گفت : ای دو نور دیده، خوشا روزگارتان
بادا به کربلا قدمی استوارتان
بینید چون میان عدو عم خویش را
یاری به او کنید، که حق باد یارتان
در موقفی که مُحْرِم حجّ شهادت است
قربان او شوید، که هست افتخارتان
عمزادگان غمزده غلتند چون به خون
جانان من مباد صبوری شعارتان
چون نوح در میانه گرداب غم فتد
 زنهار تا که جا نبود بر کنارتان
 بینید چون که یوسف زهرا به چنگ گرگ
چون شیر گرگ دیده مبادا قرارتان
یابید چون به دار یهودان، مسیح را
هرگز مباد صبر در آن گیر و دارتان
کوشید تا خدای زخود شادمان کنید
بخشید جان و زندگی جاودان کنید
•    بند هفتم••
در تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
و آن طشت را زخون جگر دشت لاله کرد
خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت
خود را تهی ز خون دل چند ساله کرد
نبود عجب که خون جگر ریخت در قدح
عمریش روزگار همین در پیاله کرد
خون خوردن و عداوت خلق و جفای دهر
یعنی امامتش به برادر حواله کرد
نتوان نوشت قصه ی درد دلش تمام
ور نه توان ز غصّه هزاران رساله کرد
زینب کشید معجر و آه از جگر کشید
کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد
هر خواهری که بود روان کرد سیل خون
هر دختری که بود پریشان کلاله کرد
آه دل از مدینه ز هفت آسمان گذشت
آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت
•    ••بندهشتم
از چیست یا رسول که بر خوان ابتلا
گردون تو را و آل تو را می زند صلا
بیند بلا هر آن که بلی گفت در الست
الا تو در الست نگفته است کس بلی
اجر تو با خدا که دوریحانه است فرد
سخت است این مصیبت و صعب است این بلا
ای عرش! گوشواره مگر گم نموده‌ای
زیرا که گه به یثربی و گه به کربلا
طوفان نوح پیش وی از قطره کمتر است
گو کاینات جمله بگریند بر ملا
ذکر مصیبت شهدا چند می کنی؟
آتش زدی به جان و دل مرد و زن، دلا
بس کن دمی ز تعزیه، مدح نبی سرای
چون اصل این طریقه بُکا باشد و ولا
مدح نبی سرای که بی مدحت رسول
خدمت نشد ستوده و طاعت نشد قبول
•    ••بندنهم
یا رب، به آن رواج ده زمزم و صفا
یارب به آن سراجِ نه زمره صفا
یا رب به حق مفخر افلاک و آل او
یا رب به جاه سیّد لولاک، مصطفا
یا رب به سنگ بستنش از جوع بر شکم
یا رب به سنگ خورده دو دندانش از جفا
یا رب به حق سینه او مخزن علوم
یا رب به حقّ عترت او، معدن وفا
یا رب به آن سری که زتیغش شکافتند
یا رب به آن سری که بریدند از قفا
یا رب به حق صدر نشینان بزم خلد
یا رب به حق راهروان ره صفا
کز این عزا که بایدشان ریخت لخت دل
از دوستان به اشک روان سازی اکتفا
این گفته «وصال» چراغ وصول باد
نزد خدا و احمد و آلش  قبول باد
منبع: ديوان کامل وصال شيرازي/ به تصحيح و تنظيم محمود طاووسي.- شيراز: نويد، ‎۱۳۷۸-.ص551.
بابای شفیق هر دو عالم
فرزند خلف ترین آدم
او خاتم انبیاست، زان سنگ
بر سینه ببست همچو خاتم
ای پیرو و تو کلیم عمران
وی پیشروت مسیح مریم
در ذیل محمدی زد این دست
در دولت احمدی زد آن دم
از عیسی مریمی، موخر
بر عالم و آدمی مقدم
سلطان دو عالمی و هستت
ملک ازل و ابد مسلم
باغی است فضای کبریایت
بیرون ز ریاض سبز طارم
از هر ورقش چو طاق خضرا
آویخته صد هزار شبنم
عقلی تو بلی، ولی مصور
روحی تو بلی، ولی مجسم
ای نام تو بر زمین محمد
خوانند بر آسمانت احمد
تو بحری و هر دو کون خاشاک
خاشاک و درون بحر حاشاک
زد معجزه‌ات شب ولادت
بر طاق سرای کسروی چاک
رفت آتش کفر پارس بر باد
شد آب سیاه ساوه، در خاک
در دیده همتت نیاید
دریای جهان به نیم خاشاک
تو بحر حقیقتی، از آن‌روی
داری لب خشک و چشم نمناک
با سیر براق تو چو صخره
سنگین شده پای برق چالاک
از طبع تو زاده است دریا
وز نسبت توست، گوهر پاک
این دلق هزار میغ نه تو
پوشیده به خانقاهت افلاک
قطب شش و هفت و سیصد اخیار
گردون دو شش مه ده و چار
ای سدره، ستون بارگاهت
کونین، غبار خاک راهت
کردی نه و هفت و چار را ترک
آن روز که فقر شد هلاکت (کلاهت)
مهر و فلک است از برایت
ملک و ملک است در پناهت
در چشم محققان خیالی‌ست
نقش دو جهان ز کارگاهت
ما مجرم و عاصییم و داریم
امید به لطف عذر خواهت
با آنکه هزار کوه، کاه‌ست
با صر صر قهر کوه کاهت
سلطان، رسل سراج ملت
هادی سبل، شفیع امت
ای مثل تو دیده‌ها ندیده
نا دیده کسی و نا شنیده
تا حشر یکی که مثل او نیست
مثل تو یکی نیافریده
در عین سفیدی و سیاهی
ذات تو خرد چو نور دیده
قهر تو حجاب عنکبوتی
بر دیده دشمنان تنیده
گیتی که نیافت سایه‌ات را
در سایه توست، پروریده
روزی که شرار شرک اشراک
هر دم ز سر سنان جهیده
با آنکه کنیز کانت حورند
از بندگی تو در قصورند
با آنکه تو راست سدره منزل
با قدر تو منزلی است نازل
عالم همه حق توست و هر چیز
کان حق تو نیست هست باطل
آنجا که براق عزم راندی
افتاده خر مسیح، در گل
دین تو به قوت نبوت
ذات تو به معجز و دلایل  
ماهی است رخت که نیستش نقص
سروی است قدت ، که نیستش ظل
ای بر خردت هزار توجیح
در دست تو سنگ کرده تسبیح
ای خوانده حبیب خود، خدایت
ملک و ملک و فلک برایت
اول علمی کز آفرینش
افراشت،  نبود جز لوایت
ای هفت فلک به رسم در خواه
حلقه شده بر در سرایت
تو دیده فطرتی، از آن شد
در پرده عنکبوت جایت
تو نافه مشکی آفریده
بی آهو و بی خطا خدایت
آراسته سدره از وجودت
برخاسته صخره در هوایت
ما را چه مجال نطق باشد
جایی که خدا کند ثنایت
هندوی تو، چون بلال کیوان
سلمانت، غلام فارسی خوان
ادریس که بر سما رسیده
از رهگذر شما رسیده
در شارع معجزات عیسی
جان داده و در تو نارسیده
از ناف زمین، نسیم مشکت
برخاسته تا ختا رسیده
مرغی که نرفت از آشیانت
پیداست که تا کجا رسیده
از تذکره رسالت توست
یک رقعه به انبیا رسیده
در منزل قرب تو، ملایک
از شاهره دعا رسیده
رضوان جنان سرای دارت
جبریل امین، امیر بارت
تا مدح تو صدهزار طور است
ز آن جا که خیال ما رسیده
رخسار تو و مه ده و چار
سیبی‎ست دونیم کرده انگار
عمری بزدیم دست و پایی
در بحر هوای آشنایی
چون بر درت آمدیم امروز
داریم امید مرحبایی
ای گل، چه شود گر از تو یابد
این بلبل بینوا، نوایی؟
از سفره رحمت تو گردد
خرم به نواله‎ای، گدایی
از کوی نجات نا امیدی
وز راه فتاده مبتلایی
درمانده شدیم و هیچ جا نیست
غیر از تو رجا و ملتجایی
آورده‌ و این نثار دارم
درخواست ز حضرتت دعایی
ما بر سفریم و بهر زادی
خواهیم ز درگهت عطایی
هر چند که ما گناهکاریم
امید شفاعت تو داریم!
(منبع: محمد رسول‌الله (ص) در هزار سال شعر فارسي/ تاليف: جعفر ابراهيمي "شاهد"؛ ويراستار: مينو کريم‌زاده.- تهران: کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان، ‎۱۳۸۵.  ص192، سلمان ساوجی،ق.8.)
انصاف میدهم که خراسان چو کربلاست! سروده‌ی وصال شیرازی/
گرچه عزا، عزای شهیدان کربلاست
حاشا که حق به ترک عزای رضا رضاست
در کربلا شهادت و اندوه و کربت است
انصاف می‌دهم که خراسان چو کربلاست
آنجا حسین نشسته لب و تیغ آبدار
اینجا رضای خونجگر و زهر جانگزاست
آن را جگر گداخته از زهر جانگسل
وین را گلو شکافته از تیغ اشقیاست
آن زیر سم مرکب و این را ز سم مار
 بر آن خدا رضا نه و از این رضا خداست
چه شد که دل ز عزا یادی از رضا نکند
من و فرامشی از یاد او خدا نکند
مگر به طوس رضا کشته شد به زهر غریب
مگو مگوی که دل خویش را رضا نکند
مگر نبرد ولیعهد خود نکرد او را
مگو مگوی که مامون چنین جفا نکند
کند چرا نکند آن که نسل او ز خطاست
خطا بود ز خطازاده گر خطا نکند
از آن کسی که رضا شد دلش به قتل رضا
خدا چگونه رضا می‎شود خدا نکند
سحر به خواب مرا گفت از طریق عتاب
که آشنا ز چه یادی ز آشنا نکند
تو اولین سفرت بود در زیارت من
به حالتی که کسی فرق سر ز پا نکند
چه روی داد که با آن همه وفا دل را
رضا کنی که دمی یادی از رضا نکند
زمین ز روی ادب بوسه دادم و گفتم:
که اینقدر دل خود بند بی‌وفا نکند
خدا مباد رضا از وصال اگر خود را
 رضا کند که عزای رضا به پا نکند
(خورشيد خراسان: تاريخ و جامع شعر حضرت امام رضا (ع)/ تحقيق امير اسماعيل آذر؛ به سفارش اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان بوشهر.- تهران: پلک، ‎۱۳۸۷. ص.342)

 

 

 

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.