به نام خداوند جان و خرد
هر آنکس که شهنامهخوانی کند
چه مرد و چه زن پهلوانی کند
برگزاری چهل و هفتمین نشست ادبی خوانش متون کهن با اولین نشست از سلسله نشستهای نقش زنان در ادبیات فارسی، به مناسبت فرارسیدن بزرگداشت روز زن و مقام مادر در ادامهی نشستهای شاهنامه خوانی
تاریخ برگزاری: دوشنبه 13 بهمن 1399
مکان: اتاق کنفرانس کتابخانه مرکزی آستان قدس رضوی
متن خوانش: گفتار اندر داستان بهرام گور با زن نیک نهاد پالیزبان/ از زنان بی نام شاهنامه. منتخب از ص509 تا 513/ بخش دوم/ شاهنامهی پیرایش جلال خالقی مطلق
متن خوانش:
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نرهشیر
کمان را به زه کرد و تیری خدنگ
بزد بر، بر اژدها بیدرنگ
دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت خوناب و زهر از برش
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود
به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
و زآن زهر شد چشم بهرام تار
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید به تور اندرون
پرستنده با او یکی رهنمون
به شبگیر هرمزد خرداد ماه
از آن دشت سوی دهی رفتشاه
ببیند که اندر جهان داد هست
بجوید دل مرد یزدانپرست
به شبگیر هرمزد خردادماه
از آن سوی دشت سوی دهی رفت شاه
همی راند شبدیز را نرمنرم
ازینگونه تا روز برگشت گرم
همیراند پویان و پیچان به راه
به خواب و به آب آرزومند شاه
چنین تا به آباد جایی رسید
به هامون به نزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف او بر سبوی
ز بهرام خسرو، بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید، ار بباید گذشتن به رنج
چنین گفت زن کای نبرده سوار
تو این خانه چون خانهٔ خویش دار
چو پاسخ شنید، اسپ در خانه راند
زن میزبان شوی را پیش خواند
بدو گفت: کاه آر و اسپش بمال
چو شانه نداری، به مویین دوال!
خود آمد به جایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر آفرین کرد یاد!
سوی خانهٔ آب شد، آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر و ابله نماند به جای
هر آنگه که بیند کس اندر سرای!
نباشد چنین کار، کار زنان
منم لشکریدار دندان کنان!
بشد شاهبهرام و تن را بشست
کزان اژدها بود ناتندرست
بیامد نشست از بر آن حصیر
به در خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد چپیین و بنهاد راست
بر او تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت
چو از خواب بیدار شد، زن به شوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
بره کشت باید ترا کاین سوار
بزرگست و از تخمهٔ شهریار
که برز کیان دارد و فر ماه
نماند همی جز به بهرامشاه!
چنین گفت با زن فرومایه شوی
که چندین چرا بایدت گفتوگوی
نداری نمکسود و هیزم، نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
برهکشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر به انبوهی اندر گذار!
زمستان و سرما و باد دمان
به پیش آیدت یک زمان بیگمان!
همی گفت همباز و نشنید زن
که هم نیکپی بود و هم رایزن!
بره کشته شد هم به فرجام کار
به گفتار آن زن ز بهر سوار!
چو شد کشته، دیگی ترینه بپخت
برید آبش از هیزم نیمسخت
یکی پای بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بیخواب و ناتندرست
چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن
بدو گفت شاه: ای زن کمسخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا به گفتار تو می خوریم
به دل رنج ندیشهها بشکریم!
به تو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادیست ار گله؟
زن کمسخن گفت: آری نکوست
که آغاز هر کار و فرجام ازوست!
بدو گفت بهرام کاین است و بس
ازو دادجویی ببینند کس؟
زن برمنش گفت کای پاکرای
بدین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان او کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
بکوشد ز بهر درم پنجشش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاکتن را بد آلودگی
برد نام و یازد به بیهودگی
زیانی بود کان نیاید به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج!
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد و را نام از آن پایکار!
چنین گفت پس شاه یزدانشناس
که از دادگر کس ندارد سپاس!
درشتی کنم زین سپس ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند!
بر این تیره اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت!
بدانگه که خور چادر مشکبوی
بدرید و بر چرخ بنمود روی
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هر کاره و آتش آر از نهفت
ز هرگونه تخم اندرافگن بدآب
نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هر کاره، آسان مگیر!
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
به پستانش بر دست مالید و گفت:
به نام خداوند بییار و جفت!
تهی دید پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر!
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد به رای!
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان!
بدو گفت شوی: از چه گویی همی؟
به فال بداندر چه جویی همی؟!
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفتوگوی:
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد به بایست ماه!
به پستانها در شود شیرخشک!
نبوید به نافندرون نیز مشک!
زنی و ربی آشکارا شود!
دل نرم چون سنگ خارا شود!
به دشت اندرون گرگ مردم خورد!
خردمند نگریزد از بیخرد!
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بتر نبود
به پستان چنین خشک شد شیر از اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی!
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دانندهٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد!
زن فرخ پاک یزدانپرست
دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت!
ز پستان گاوش ببارید شیر!
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کردهای دادگر
وگرنی نبودی و را این هنر!
وز آن پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای!
تو باخنده و رامشی باش ازین
که بخشود بر ما جهانآفرین!
به هرکاره چون شیربا پخته شد
زن و مرد از آن کار پردخته شد
به نزدیک مهمان شد آن پاکرای
همی برد خوان از پسش کدخدای
نهاده بر او کاسهٔ شیربای
چه نیکو بدی گر بدی زیربای!
از آن شیربا شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر!
نگه کن یکی شاخ نرد بلند
نباید که از باد یابد گزند!
و زآن پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه!
خداوند خانه بنوید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همی داشت آن را زمانی نگاه
پدید آمد از راه بیمر سپاه
هر آنکس که این تازیانه بدید
به بهرامبر آفرین گسترید
پیاده همه پیش شیب دراز
برفتند و بردند یک یک نماز!
به زن شوی گفت: این جز از شاه نیست
چنین چهره جز از در گاه نیست!
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
دوان و نوان تا به نزدیک شاه
که شاها، بزرگا، ردا، بخردا!
جهاندار و بر موبدان موبدا
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بینوا، شوی پالیزبان
بدین بندگی نیز کوشش نبود
هم از شاه ما را پژوهش نبود
که چون او بدین جای مهمان رسد
بدین بینوا میهن و مان رسد!
بدو گفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این بوم و ده!
همیشه جز از میزبانی مکن!
برین باش و پالیزبانی مکن!
بگفت این و خندان بشد ز آن سرای
نشست از بر بارهٔ بادپای!