« تذکره » در لغت، به معنی یادنامه؛ و لفظ « اولیاء» برگرفته از عبارت قرآنی « اولیاء الله » است؛ اما از لفظ و عبارت که بگذریم، تذکره الاولیاء داستان یک سفر است؛ به دریای حقیقت، با کشتی افسانه.
**
نقل است که پیری پیش او آمد و گفت: گناه کردم بسیار و می خواهم توبه کنم.
گفت: دیر آمدی.
پیر گفت: زود آمدم.
گفت: چون؟
گفت: هرکه پیش از مرگ آمده، زود آمده باشد.
شقیق گفت: نیک آمدی و نیک گفتی.
**
نقل است که « ابوحنیفه » روزی می گذشت. کودکی را دید که در گِل مانده بود. گفت: گوش دار تا نَیُفتی.
کودک گفت: افتادن من سهل است؛ اگر بیفتم تنها باشم؛ اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد، همه مسلمانان که از پس تو آیند بلغزند؛ و برخاستن همه، دشوار بُود.
**
نقل است از بایزید که گفت: بعد از ریاضات چهل سال، شبی حجاب برداشتند. زاری کردم که راهم دهید.
خطاب آمد که: با کوزه ای که تو داری و پوستینی، تو را بار نیست.
کوزه و پوستین بینداختم.
ندایی شنیدم که: بایزید! با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت، با کوزه ای شکسته و پوستینی پاره پاره، تا نینداخت، بار نیافت؛ تا شما که چندین علایق به خود بسته اید و طریقت را دانه ی دام هوای نفس ساخته اید، کلّا و حاشا که هرگز بار یابید.
**
عطار در محل کسب خود مشغول بـه کار بود کـه درویشی از آنجا گذر کرد. درویش تقاضای خودرا با عطار در بین گذاشت، اما عطار همان گونه بـه کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و بـه عطار گفت:
تو کـه تا این حد بـه زندگی دنیوی وابستهاي، چگونه می خواهی روزی جان بدهی؟ عطار بـه درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خودرا زیر سر نهاد و جان بـه جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد کـه عطار دگرگون شد، کار خودرا رها کرد و راه حق را پیش گرفت…