متن خوانش بزرگداشت محتشم کاشانی برگزفته از کتاب «راز رشید » مجموعه شعر عاشورایی به کوشش دکتر محمدرضا سنگری؛ می باشد.
راز رشید - سید حسن حسینی
به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
و پیمان برادریت
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کوکانه حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
نیمی از خورشید - سعید بیابانکی
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
برفراز نیزه می دیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
چشمهای خفته در خون شفق را واکنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود وگلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشتر ها چه غمگین وپریشان می روند
بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را
ظهر روز دهم - قیصر امین پور
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را، آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می زد
و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می زد
آسمان بر طبل می کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می راند
می خروشید و رجز می خواند
دسته ی شمشیر را در دست می چرخاند
در دل گرد و غبار دشت می چرخید
برق تیغش پاره ی خورشید
شیهه ی اسبان به اوج آسمان می رفت
و چکاچاکِ بلند تیغ ها در دشت می پیچید
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه ای در قلب های آهنین انداخت...
من نمی دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده ی هفت آسمان افتاد
دشت، پرخون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بام خود افتاد
شیونی در خیمه ها پیچید
بعد از آن، تنها خدا می دید
بعد از آن، تنها خدا می دید...
قصه ی آن کودک پیروز
سال ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می آید
داستانش تا ابد در یاد می ماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد!
خون او امروز در رگ های گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او درآسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله های سرخ باید جست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رُست
روز عاشوراست
باغِ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
پرواز سرخ - حیدر منصوری
پرواز سرخ می شد و سر می زد تا آسمان دعای غم انگیزش
خورشید را به خیمه فرا می خواند هر شب « خداخدای » غم انگیزش
آواز خواند حنجر گلگونش، تا ماه را به سجده بیندازد
صد کوفه بی وفایی و تنهایی پیچیده در صدای غم انگیزش
شش شاخه نور زائر دل ها را، بی اختیار سوی خودش چرخاند
خورشیدهای جاذبه می تابید از چشم بی ریای غم انگیزش
تشییع اشک و بدرقه گریه، این کار پردوام من و دریاست
در موج خیز آتش و خاکستر، با یاد روزهای غم انگیزش
قاسم به شور و شهد عسل پیوست، اکبر سفیر سبز بهاران شد
عباس تشنه لب به زمین افتاد ، این است کربلای غم انگیزش
هرچند مثل سوره ای از باران – یک ظهر – بر گلوی عطش بارید
در متن سرخ حادثه ها جاریست « هر روز » ماجرای غم انگیزش