کتاب در سوریه خبری نیست نویسنده بابک مصطفوی
در مقدمه کتاب در سوریه خبری نیست آمده است: سال هاست بسیاری از خبرگزاری ها و منابع خبری بشاراسد و حکومت تحت امرش را متهم به جنایت علیه بشریت وکشتار معترضین می کنند و بر او خرده می گیرند که چرا کشور را به جنگ داخلی کشانده و از قدرت کناره نگرفته است. اما پرسش اینجاست که اگر بشاراسد کناره گیری می کرد و کشور را به داعشیان واگذار می نمود آیا شرایط مردم سوریه بهتر از امروز بود؟ و آیا مردم سوریه بعد از سال ها به او خورده نمی گرفتند که چرا مقاومت نکرد و از سرزمین پدری و مردم خود در برابر متجاوزین و جنایت کاران داعشی محافظت نکرد آیا مردم سوریه نخواهد پرسید که چرا او با ما و حامیان غربی اش دستگاه های عریض و طویل رسانه ای در اختیار داعش و داعشیان قرار دادند و از آنها انواع حمایت های تسلیحاتی و تبلیغاتی نمودند اما در آخر به نام دموکراسی و حقوق بشر بر جنازه های میلیون ها انسان بی گناه اشک تمساح ریختند؟! و آیا آنان سوال نخواهند کرد که جایزه صلح اوباما و جیمی کارتر و سایرین بحر چیست و آنان چه صلح و چه آزادی برای مردم دنیا ارمغان اورده اند که مستحق دریافت جایزه صلح نوبل بودند و هستند!
به راستی دموکراسی چیست؟.
لازم به ذکر است که کتاب در سوریه خبری نیست بر پایه تخیل نگاشته شده لذا هیچ یک از شخصیت های اصلی این داستان حقیقی نبوده و اتفاقات پیش آمده در جریان کتاب زاییده فکر نویسنده است و واقعیت تاریخی ندارد.
بخشی از کتاب در سوریه خبری نیست
یوسف کمی مکث کرد و به پتهپته افتاد و با صدایی آهستهتر گفت: «خوب چه ربطی داره؟ تو هر وقت کم میاری مغلطه میکنی». ابراهیم که دوست بسیار نزدیک یوسف محسوب میشد و از قدیم همیشه نقش مدافع او را بازی میکرد، بیمقدمه گفت: «عارف، تو خودت چی؟ تو خودت میدونی چی میخای...؟ تو طرفدار آمریکاییها هستی. اصلاً میدونی اونها کین؟ میدونی چی میخان؟..»
عارف با صدایی ملایمتر گفت: «معلومه چی میخوام. من آزادی میخوام. من دموکراسی میخوام. من دولت آزادی میخوام که خودم بتونم انتخابش کنم نه اینکه یک نفر مادامالعمر بالا سرم باشه. من میخوام اونجور که میخوام زندگی کنم».
هنوز حرفهای عارف تموم نشده بود که «ثمره» پرید وسط حرفهای عارف و گفت: «بچهها تو رو خدا امشبو ول کنید. به خدا خسته شدم اینقدر بحثای سیاسی شنیدم. قرار بود امشب تو کافه «روباز» دور هم بشینیم و یه ذره صحبت بکنیم نه اینکه بحث کنیم. خواهش میکنم بس کنید». با این حرف ثمره همه برای چند لحظه ساکت شدند. عارف گفت: «ثمر راست میگه. فعلاً بیاید از این دورهمی و هوا لذت ببریم».
ثمره –دوستان صمیمی او را ثمر صدا میکردند- دختر متوسط اندامی بود. کمی سبزه با موهایی پرپشت و فر خورده و با جوشهایی در صورت. زیاد اهل تجمل نبود و همیشه آرایش مختصری در صورت داشت. موها را بدون هیچ نظم خاصی از وسط باز کرده و در پشت سر، با کش میبست. زیاد اهل پوشیدن لباسهایی دخترانه، مانند دامن و تاپ نبود، بیشتر سعی میکرد از لباسهایی پوشیده همراه با شلوار و کفش کتانی استفاده کند و مانند پسرها بنشیند. حتی در موقع عطسه کردن و حرف زدن هم، رفتار یک دختر ملیح را از خود نشان نمیداد. چنان عطسهای میکرد که موجب تعجب و خنده حاضران میشد. اما آنچه که موجب میشد ثمره بهعنوان دوستی خوب مورد توجه دیگران قرار گیرد، شوخ طبعی و شیطنت ذاتی و بی غل و غش بودن او بود.
بعد از چند لحظه سکوت، یوسف جهت اینکه فضا را دوستانهتر کند، به عارف گفت: «راستی عارف، خبرداری که آقای «میدانی» دنبالت میگشت؟ امروز چند نفر از بچهها رو فرستاده بود دنبالت. از من پرسیدن، من گفتم ازت خبر ندارم».