پویش کتاب‌خوانی «روایتی از زن»
۱۴۰۲-۰۷-۰۹
پویش کتاب‌خوانی «روایتی از زن» با همکاری اداره کل فرهنگی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور و انتشارات به‌نشر از دوم مهرماه روز تبیین نقش زنان و خانواده در دفاع مقدس آغاز به کار کرده و به مدت یکماه ادامه دارد.

پویش کتاب‌خوانی «روایتی از زن» با محوریت کتاب «خانوم ماه» آغاز به کار کرد

پویش کتاب‌خوانی «روایتی از زن» با همکاری اداره کل فرهنگی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور و انتشارات به‌نشر از دوم مهرماه روز تبیین نقش زنان و خانواده در دفاع مقدس آغاز به کار کرده و به مدت یکماه ادامه دارد.
منبع مطالعاتی این پویش کتاب «خانوم ماه؛ روایتی از زن بدون هیچ پسوندی ...» داستانی از زندگی خانم‌ ناز علی‌نژاد همسر شهید شیرعلی سلطانی است که به قلم ساجده تقی‌زاده نویسنده جوان اهل شیراز  در انتشارات به‌نشر منتشر شده و تاکنون دو نوبت چاپ را پشت سر گذاشته است .
 این پویش در رشته‌های «چهارگزینه ای» و «خوانش بخش‌هایی از کتاب» در سامانه مسابقات الکترونیک کتابخوانی (سماک) با هشتگ #روایتی_از_زن برگزار می‌شود. مخاطبان می‌توانند با خوانش خواندنی‌ترین قسمت از کتاب به نیت شهید شیرعلی سلطانی و ارسال فیلم یا صوت خود به نشانی www.samakpl.ir یا شماره ۰۹۱۰۵۰۳۹۳۲۰ با هشتگ #روایتی_از_زن در این پویش شرکت کنند.
 علاقه‌مندان می‌توانند با مراجعه به نزدیک‌ترین کتابخانه‌های عمومی در سراسر کشورکتاب «خانوم ماه» را امانت گرفته یا از فروشگاه الکترونیکی «فراکتاب» همراه با تخفیف ۵۰ درصدی خریداری کنند. 
کتاب خانوم ماه، روایتی از زن بدون هیچ پسوندی؛ تنها روایت زندگی یک زن شهید نیست، بلکه روایت زندگی زنی تأثیرگذار است که در تصمیمات همسر شهید خود از جمله مقابله با گروه‌های منحرف در قبل از انقلاب اسلامی و در تغییر مسیر خانواده و به تبع آن جامعه نقش داشته است. در واقع «خانم ماه»، روایت عشق و فداکاری است و یک عشق پاک و صادق را به تصویر می‌کشد.

بخشی از کتاب خانوم ماه
از این حرف ها خیلی خجالت می کشیدم، جارو را برداشتم و رفتم توی کوچه، اما این حرکتم دست انداختن ها را بیشتر کرد، دختر قد بلد لاغری پشت سرم چند قدم آمد و گفت:
- چیه خانوم ناز؟ به خودت گرفتی، دختر ما شوخی کردیم... ما خودمون می دونیم از این شانس ها نداریم!
بعد درحالی که صورتش از خشم و حسادت قرمز شده بود اضافه کرد: فعلا تو دختر شاه پریون هستی!
به تته پته افتاده بودم نمی دانستم چه جوابی بدهم! یک دفعه سکینه گفت:
- خجالت بکشید دیگه، چیکار به خانوم ناز دارید، بله اگه یه دختر تو کوشک باشه که لیاقت شیرعلی رو داشته باشه خانوم نازه، حالا دیدید از همه ی شما کوچیکتره اذیتش می کنید؟ بدویید برید رد کارتون... یالا بجنبید، شب شد.
همه متفرق شدند، هر کسی چیزی زیر لب می گفت و از کنار من رد می شد.
نرگس فهمید ناراحت هستم، آمد پیش من و گفت:
- خواهر اینا چرا از این حرف ها می زنن؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- هیچی خواهر، دخترها دور هم که جمع می شن پی یه مطلبی می گردند، تو به این حرف ها توجه نکن!
- خواهر بیا بریم خونه، من از این حرف ها خوشم نمی یاد!
- نه خواهر من نذر دارم دیگه کارمون داره تموم می شه، کار برای امام حسینه، خوبیت نداره این حرف ها، تو برو آب بیار تا زود تموم بشه.
قانع شد، دبه ها را برداشت و رفت سر آب.
دم غروب بود و هوا هر لحظه لطیف تر می شد. بوی خاک نمپاشی شده همه جا را گرفته بود و گل های پیچک و نیلوفر روی پرچین باغ ها خودنمایی می کردند. دخترها چادرهای گلدارشان را به کمر بسته بودند و با اشتیاق کار می کردند، با این همه یک حزن عجیب احساس می کردم. انگار زنی در دوردست ها گریه می کند و باد صدایش را از لابلای درخت ها و دیوار ها و چشمه ها رد می کند و به گوش من می رساند. دلم خیلی گرفته بود. خودم را آماده کرده بودم برای هر چه روضه و نوحه در دنیاست گریه کنم. همین طورکه جارو می زدم اشک می ریختم، هر از چند گاهی یک آه طولانی می کشیدم و می گفتم: یا سیدالشهدا!
کم کم عزاداران جمع می شدند. زن ها روی سکوی دم قلعه نشسته بودند و مردها جلوی دالان. «آقای زارع» و «کربلایی امیر» هم بساط چایی شان را جور کرده بودند. پدر و مادرم و همه ی اهل محل خودشان را رسانده بودند. رفتم گوشه ی سکوها نشستم. دسته با ذکر یاحسین شروع کرد و لحظه به لحظه جمعیت بیشتر می شد. کسی نگران شاه و شکنجه هایی که می گفتند نبود. قطره قطره جمعیت موج می گرفت و صدای یاحسین رساتر می شد. سینی چای می چرخید و دست های سینه زنان بالا می رفت. قطره های اشک از هر چشمی سرازیر بود. از پشت پرده های اشک ناخودآگاه چشمم به او افتاد که در میان جمعیت ایستاده بود و از همه یک سر و گردن بالاتر بود. حزن عجیبی در صدایش بود که انگار می خواست در و دیوار کوشک را به گریه بیندازد. نگاهش به نقطه ی نامعلومی دوخته شده بود و بی اختیار دست هایش باز می شد و به سینه می خورد. ذره ذره ی سلول های بدنش از اندوه نامفهومی مایه می گرفتند با این همه هر لحظه باشکوه تر می شد. ابهتش قابل تحمل نبود، غلبه داشت بر همه چیز و همه کس!

با دست های او ده ها دست بالا می رفت. صدایش رساتر از همه شنیده می شد:
ارباب بی سر حسین!
بلند بگو یا حسین!
با چادرم اشکم را پاک کردم و آرام، اما پرتلاطم گفتم: یا حسین!
 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.