به رسم پنجشنبه ها سایت کتابخانه تخصصی ادبیات با اشعاری از سعدی بروز می شود:
یک شب تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمرِ تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سَراچه دل به الماسِ آبِ دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم:
هر دم از عمر می رود نفَسی چون نگه میکنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این پنج روز دریابی
خَجِل آن کس که رفت و کار نساخت کوسِ رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رَحیل باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت
وآن دگر پخت همچنین هوسی وین عمارت به سر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار دوستی را نشاید این غَدّار
نیک و بد چون همی بباید مُرد خنک آن کس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست کس نیارد ز پس ز پیش فرست
عمر برف است و آفتابِ تَموز اندکی ماند و خواجه غِرّه هنوز
ای تهیدست، رفته در بازار ترسمت پُر نیاوری دستار
هر که مزروع خود بخورد به خِوید وقت خرمنْش خوشه باید چید
بعد از تأمل این معنی، مصلحت چنان دیدم که در نشیمنِ عُزلت نشینم و دامنِ صحبت، فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و مِنبعد پریشان نگویم.
زبان بریده به کنجی نشسته صُمٌّ بُکمٌ به از کسی که نباشد زبانش اندر حُکم