در داستانها آمده است که هرگاه مردم میخواستند برای خود پادشاهی انتخاب کنند پرنده هما ی را به پرواز در میآورند و این پرنده روی سر هر کس که می نشست آن فرد به عنوان پادشاه انتخاب میشد به همین دلیل این پرنده به پرندهبخت و شانس و اقبال معروف شده است.
لازم است بدانید غذای این پرنده استخوان است، سعدی بزرگ میگوید که:
همای بر همه مرغان از آن دارد شرف
که استخوان خورد و در جانور نیازارد
چون آزارش به هیچ موجودی نمیرسد اما در این داستانی که شیخ عطار برای ما نقل میکند هما نماد انسانهایی است که با زهد و عبادت و ریاضت میخواهند خود را به صاحبان قدرت نزدیک کنند و آنها را تحت نفوذ خود بگیرند و در واقع در پشت پرده، قدرت در دست خودشان باشد. اما حکایت همای در منطق الطیر عطار اینگونه آغاز میشود:
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
پرنده هما که پادشاهان به دلیل سایه او به سلطنت و پادشاهی میرسند جلو آمد:
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
همای با غرور جلو آمد و گفت من مانند پرندگان دیگر نیستم من به این دلیل که نفس خودم را خوار میدانم و به او استخوان میدهم و ریاضت میدهم به این خاطر به مقامی رسیدم که از زیر سایه من افراد به پادشاهی میرسند. آفریدون و جمشید هم به خاطر اینکه زیر سایه من قرار گرفتند به پادشاهی رسیدند:
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
پس همای ادامه میدهد که کار من این هست که پادشاه تعیین کنم و چون سیمرغ خودش پادشاه است یار من نمیشود:
هدهدش گفت ای غرور ت کرده بند
سایه در چین بیش از این بر خود مخند
هدهد گفت که خیلی مغرور شدهای سایه خودت را جمع کن و بیش از این خود را مسخره و ریشخند نکن:
خسروان را کاشکی ننشانی
خویش را از استخوان برهانی
ای کاش که پادشاهان را انتخاب نمیکردی و سگ نفس خود را از شر این استخوان خلاص میکردی، شیخ عطار در اینجا نفس را به سگ تشبیه کرده است و استخوان هم نماد متاع دنیا و منافع مادی است، هدهد ادامه میدهد که:
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایه تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار
گفت که فرض کنیم که پادشاهان از سایه تو شاه میشوند اما بالاخره عمر آنها سر میرسد و روز قیامتی میرسد که در آن روز باید حساب و کتاب پس بدهند و در روز قیامت کسی که پادشاه باشد حساب و کتابش خیلی طولانیتر است، سپس این داستان را برای هما تعریف میکند:
پاک رایی بود بر راه ثواب
یک شبی محمود را دید او به خواب
گفت ای سلطان نیکو روزگار
حال تو چون است در دارالقرار؟
یک مرد پاک طینت و با صفایی یک شبی سلطان محمود غزنوی را به خواب دید و از او سوال کرد که ای پادشاه در روز قیامت حال و روز تو چگونه است:
گفت تن زن خود جان من مریز
دم مزن چه جای سلطانست خیز!
گفت ساکت باش بلای جان من مباش من سلطان نیستم برو دنبال کار خودت:
بود سلطانیم پندار و غلط
سلطنت کی زیبد از مشتی سقط
گفت آدمهای فرومایه که نمیتوانند پادشاه بشوند:
حق که سلطان جهان دار آمده است
سلطنت را او سزاوار آمده است
چون بدیدم عجز و حیرانی خویش
ننگ میدارم ز سلطانی خویش
گر تو خوانی جز پریشانم مخوان
اوست سلطانم تو سلطانم مخوان
سلطنت او راست و من بر سودمی
گر به دنیا در گدایی بودمی
گفت سلطنت فقط مخصوص خداوند هست و من اگر در دنیا گدا بودم خیلی بیشتر سود میبردم تا اینکه سلطان بودم چرا؟ چون:
نیست این دم هیچ بیرون شو
مرا باز میخواهند یک یک جو مرا
گفت هیچ راه خلاصی ندارم و جو به جو و ذره به ذره تمام اعمالی را که انجام دادم مورد بازخواست قرار میدهند. سپس سلطان محمود نفرین میکند و میگوید که:
خشک بادا بال و پر آن همای
کو مرا در سایه خود داد جای