پنجشنبه ها با سعدی
۱۴۰۴-۰۲-۱۱
دل زنده هرگز نگردد هلاک تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟

بوستان سعدی  --- باب دوم در احسان 

شنیدم که پیری به راه حجاز
به هر خُطْوه کردی دو رکعت نماز

چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نَکَندی ز پای

به آخر ز وسواس خاطر پریش
پسند آمدش در نظر، کار خویش

به تلبیس ابلیس در چاه رفت
که نتوان از این خوب‌تر راه رفت

گرش رحمت حق نه دریافتی
غرورش سر از جاده برتافتی

یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیکبختِ مبارک نهاد

مپندار اگر طاعتی کرده‌ای
که نُزْلی بدین حضرت آورده‌ای

به احسانی آسوده کردن دلی
به از اَلْف رکعت به هر منزلی

**** 

بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی

به بازار گندم‌فروشان گرای
که این جو‌فروشی‌ست گندم‌نما‌ی

نه از مشتری‌، کز زحام مگس
به یک هفته رویش ندیده‌ست کس

به‌دلداری آن مرد صاحب‌نیاز
به زن گفت کای روشنایی بساز

به امید ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بوَد نفع از او وا گرفت

ره نیک‌مردان‌ِ آزاده گیر
چو استاده‌ای دست افتاده گیر

ببخشای کآنان که مرد حقند
خریدار دکان بی‌رونق‌ند

جوانمرد اگر راست خواهی ولی‌ست
کرم پیشهٔ شاه مردان علی‌ست


**
به سرهنگ سلطان چنین گفت زن
که خیز ای مبارک در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندکانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد
که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش
همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟
که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم‌الدهر دنیاپرست

مُسلَّم کسی را بود روزه‌داشت
که درمانده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری
ز خود بازگیری و هم خود خوری؟

**
یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش به قدر مروت نبود

که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد

کسی را که همت بلند اوفتد
مرادش کم اندر کمند اوفتد

چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار

نه در خورد سرمایه کردی کرم
تنک مایه بودی از این لاجرم

برش تنگدستی دو حرفی نبشت
که ای خوب فرجام نیکو سرشت

یکی دست گیرم به چندین درم
که چندی است تا من به زندان درم

به چشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن به دستش پشیزی نبود

به خصمان بندی فرستاد مرد
که ای نیکنامان آزاد مرد

بدارید چندی کف از دامنش
و گر می‌گریزد ضمان بر منش

وز آنجا به زندانی آمد که خیز
وز این شهر تا پای داری گریز

چو گنجشک در باز دید از قفس
قرارش نماند اندر آن یک نفس

چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی به گرد

گرفتند حالی جوانمرد را
که حاصل کن این سیم یا مرد را

به بیچارگی راه زندان گرفت
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

شنیدم که در حبس چندی بماند
نه شکوت نوشت و نه فریاد خواند

زمانها نیاسود و شبها نخفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

نپندارمت مال مردم خوری
چه پیش آمدت تا به زندان دری؟

بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلتگری مال کس

یکی ناتوان دیدم از بند ریش
خلاصش ندیدم به جز بند خویش

ندیدم به نزدیک رایم پسند
من آسوده و دیگری پایبند

بمرد آخر و نیکنامی ببرد
زهی زندگانی که نامش نمرد

تنی زنده دل، خفته در زیر گل
به از عالمی زندهٔ مرده دل

دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید

نظرسنجی

نظر شما در مورد مطالب این وب سایت چیست؟

انتخاب‌ها

تصاویر شاعران

This block is broken or missing. You may be missing content or you might need to enable the original module.