مجموعه داستان «او» نوشته محمد کلباسی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار مهر، مجموعه داستان «او» نوشته محمد کلباسی به تازگی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب صد و پنجاه و دومین عنوان مجموعه «جهان تازه داستان» است که این ناشر چاپ میکند.
محمد کلباسی متولد سال ۱۳۲۲ در اصفهان و کارشناس ارشد ادبیات تطبیقی از دانشگاه تهران است. کلباسی در دهههای ۴۰ و ۵۰ عضو جُنگ ادبی اصفهان بوده و با مجلات ادبی مختلفی همکاری داشته است. کلباسی به همراه هوشنگ گلشیری و ابوالحسن نجفی از موسسان جریان داستان نویسیِ جنگ اصفهان است.
مجموعه داستانهای «صورت ببر» و «نوروز آقای اسدی» و رمان «سرباز کوچک» از جمله آثار این نویسنده هستند. کلباسی همچنین ترجمه مشترک کتاب «ادبیات و سنتهای کلاسیک» را در کارنامه دارد.
«او» ۱۰ داستان کوتاه را از این نویسنده در بر میگیرد که در فاصلههای زمانی زیادی نوشته شده اند. تنهایی و حیرت از جمله مفاهیمیاست که این نویسنده در داستانهایش در جستجوی آنهاست. از دیگر تصاویر آشنای داستانهای کلباسی میتوان به مردانی اشاره کرد که ناگهان با چهره ای از مرگ روبرو میشوند و همچنین قهرمانهایی که نمیفهمند چرا حوادث چنین سخت و بی خبری بر سرشان نازل میشوند!
عناوین داستانهای این مجموعه به ترتیب عبارت اند از: شولای خاک، ماهنامه دقایق، ایستگاه پایانی، او، نوروز آقای اسدی، خون طاووس، بعدازظهر آقای کمالی، در سایه سار غروب، رجل مشروطه، دالان هزارپا. پس از داستانها هم بخشی با عنوان «ذیل: یادداشتی درباره برخی داستانهای این مجموعه» درج شده است.
در قسمتی از داستان «او» میخوانیم:
با نوک انگشت عمدا پتو را کنار زدم. غریب، آن دو نی نی سیاه، حی و حاضر بود، در دو حفره خون و دلمه. آیا شاهد کاری بود که من داشتم میکردم؟ میدانست؟ پتو را انداختم روش و وانمود کردم دارم جعبه آینه مغازهها را دید میزنم. دلم پیچ برمیداشت؛ زیرورو میشد... و باز دهنم پر آب... میدانستم تو خیابان نباید حالم بد بشود. جوری باید کار را تمام میکردم که احدی شک نکند. روی پلههای بانک، سربازی ایستاده بود با سر تراشیده و براق و سیگاری دود میکرد. به طرف من آمد و به من و ساکی که در دست داشتم نگاهی انداخت و رد شد. به ساک نگاهی کردم. پتوی او پس رفته و گوشهای دراز و پرموی او بیرون زده بود. آیا سرباز یک لحظه او را دیده بود؟ پتو را بالا آوردم و از پلکان بانک بالا رفتم.
بعدازظهرها بانکها معمولا بسته اند و همین کار مرا راحت تر میکرد. بر یکی از پلههای بانک نشستم. خیابان در آن عصر بلند نسبتا خلوت بود. مسلما این بهترین جایی بود که میتوانستم پیدا کنم. اما اگر ساک مدتی آنجا میماند و کسی به طرف آن نمیآمد، چه میشد؟ آیا باید کاری میکردم که رهگذران متوجه موجودی زنده در ساک میشدند؟ حرف این بود که او، برخلاف بچههای معمولی، ابدا گریه نمیکرد و همین ممکن بود کار را سخت تر کند.