5 شعر از 5 شاعر زن ایرانی / مهستی، پروین، فروغ، شمس و سیمین
5 شعر از 5 شاعر زن ایرانی / مهستی، پروین، فروغ، شمس و سیمین
مهستی گنجهای، پروین اعتصامی، شمس کسمای، سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد تنها شاعران زن ایرانی نیستند. شمار شاعران زن خصوصا در دوره معاصر آن قدر زیاد هست که چندین دفتر از برای آن منتشر کرد. اما شما در این مجال کوتاه با پنج شعر از 5 شاعر بزرگ ایرانی آشنا میشوید؛؛ شاعرانی که هر کدام از منظری خاص یکی از مهمترین شاعران تاریخ ادبیات ایران هستند.
مهستی گنجهای
ما را به دَمِ پیر نگه نتوان داشت
در حُجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت
آن را که سَرِ زلف چو زنجیر بُوَد
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
پروین اعتصامی
ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینهای آماده بهر تیرباران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
شمس کسمایی
تا تکیه گاه نوع بشر سیم و زر بود
هرگز مکن توقع عهد برادری
تا اینکه حق به قوه ندارد برابری
غفلت برای ملت مشرق خطر بود
آن ها که چشم دوخته در زیر پای ما
مخفی کشیده تیغ طمع در قفای ما
مقصودشان تصرف شمس و قمر بود
حاشا به التماس برآید صدای ما
باشد همیشه غیرت ما متکای ما
ایرانی از نژاد خودش مفتخر بود
سیمین بهبهانی
دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکارایشان میکنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم
دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان
کاین سیه کاری به موی نقره افشان میکنم
سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترن آتش فروزان میکنم
دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم
دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای
نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم
ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق
در وجودت خویش را چون قطره ویران میکنم
تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم
زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است
هرچه میخواهی بگو آن میکنم آن میکنم
فروغ فرخزاد
بخشی از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد:
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و
ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام