به گزارش خبرنگار مهر، رمان «لارز» به عنوان اولین رمان اردریک و با ترجمه سید سعید کلاتی و در قالب «منظومة داستان خارجی» نشرنون منتشر شده است.
لوییز اردریک از بزرگترین نویسندگان آمریکا است و چهرههای بزرگی چون تونی موریسون، آن تایلر و آنجلا کاتر در ستایش او و آثارش دست به قلم بردهاند. فیلیپ راث او را به «ویلیام فاکنر» تشبیه کرده و از او با عنوان «یکی از بومینویسهای بزرگ آمریکایی» نام برده است. اردریک تا کنون برای آثارش چندین بار به مرحله نهایی جایزة پولیتزر راه یافته و جوایز بسیاری نیز به دست آورده است، ازجمله جایزه کتاب ملی آمریکا، جایزه حلقه منتقدان کتاب آمریکا، جایزه کتابخانه کنگره آمریکا، جایز ادبی مینهسوتا، جایز آنسفیلد وولف، جایزه پِن سال بلو، جایز اُ. هنری، جایزه اسکات اُدل و جایزه جهانی ادبیات فانتزی.
اردریک در آثارش منطقهای داستانی و خیالی به نام «داکوتا» بازآفرینی کرده که بیشتر ماجراها در آن میگذرد ــ همچون «یوکناپاتافا»، شهر خیالی ویلیام فاکنر. شخصیت رمان لارُز پسربچهای به همین نام است که طی اتفاقاتی به خانواده دیگری سپرده شده است. لارُز داستانی است پرکشش از ماجرایی عجیب، از جستوجوی عدالت و از انتقام و بخشش، با ریشههایی عمیق از فرهنگ بومی آمریکا.
در بخشهایی از این رمان میخوانیم:
آنها با هم رقص آفتاب را اجرا کرده بودند و در مورد آنچه در حال بیهوشی شنیده بودند، آنچه وقتی هنگام چسبیدن به یک صخرة سنگی دیده بودند، صحبت کردند. پسرشان از میان ابرها بیرون آمده بود و پرسیده بود چرا باید لباس پسر دیگری را بپوشد. معلق شدن لارز روی زمین را دیده بودند. او دستش را روی قلبشان گذاشته بود و زیرلب زمزمه کرده بود: «شما زنده میمونین.» حالا میدانستند منظور این تخیلات چیست.
کمکم امالین از پا افتاد. نفسش بالا نیامد. به سمت پسرش چمباتمه زد. آنها از گذاشتن اسم لارز روی فرزندانشان خودداری کرده بودند تا وقتی که آخرین فرزندشان به دنیا آمد. اسم لارز هم معصوم و هم قدرتمند بود، و به ناجیان خاندان تعلق داشت. عزمشان را جزم کرده بودند که از این اسم استفاده نکنند، اما گویی این آخری با آن اسم به دنیا آمده بود.
لندروکس تمام تابستان رد آن گوزن نر را دنبال کرده بود تا بعد از فصل برداشت ذرت، وقتی که حسابی چاق و پروار شد، شکارش کند. مثل همیشه، میخواست بخشی از آن را به راویچ بدهد. گوزن عادتهای منظمی داشت و در آن مسیر، احساس راحتی و امنیت میکرد. گوزن معمولاً تا عصر صبر میکرد و بعد با احتیاط، به راه میافتاد. بعد، قبل از تاریک شدن هوا از خط مرزی رد میشد، تا در حاشیه زمینهای راویچ برای خود بچرد. گوزن نر حالا آمده بود، داشت از مسیر همیشگیاش عبور میکرد و هر چند قدمی که برمیداشت، مکثی میکرد و هوا را بو میکشید. لندروکس در مسیر باد ایستاده بود. گوزن چرخید تا مزرعۀ ذرت راویچ در تیررس نگاهش قرار گیرد، و این فرصت نابی در اختیار لندروکس قرار داد. او شکارچی بینهایت ماهری بود، از هفت سالگی با پدربزرگش به شکار حیوانات کوچک رفته بود. لندروکس جایی بین تردید و یقین ماشه را چکاند. تنها وقتی که گوزن نر پای به فرار گذاشت، متوجه شد که چیز دیگری را ناکار کرده -لحظهای که ماشه را کشیده بود درست به خاطر نمیآورد. جلوتر رفت تا ببیند چه چیزی قربانی گلولهاش شده.