من زندهام: خاطرات دوران اسارت به قلم معصومه آباد/ نويسنده: معصومه آباد؛ ويراستار: آزاده ميرشکاک.- تهران: بروج، ۱۳۹۲.
برشی از کتاب من زندهام که :
من زندهام که فراموش نکنیم از خانواده آبیان، پدر و پسر که در یک روز شهید شدند و مادر، حجله همسر و فرزندش را باهم چید.
من زندهام که فراموش نکنیم هنوز هم میثم پسر طلبه شهید حسین زاده ( مفقود الاثر) هر شب چشم انتظار، پشت در حیاط می خوابد که شاید یک روز پدرش بی خبر در خانه را بزند و او اولین نفری باشد که در را به رویش باز کند.
من زندهام که فراموش نکنیم ما آزادگان هنوز شب ها با کابوس زندان الرشید و استخبارات، قتلگاه عنبر، رمادیه، تکریت و موصل از خواب می پریم بی آنکه سامانهای مدافع حقوق بشر به آن جنایات پاسخی داده باشند.
من زندهام که فراموش نکنیم جنگ تحمیلی هشت ساله، جنگ دنیا با ایران بود و دفاع ما یک دفاع یک تنه بود. میگ و میراژهایی که بمب بر سر ما می ریختند هدیه شوروی و فرانسه بودند و مواد اولیه بمبهای شیمیایی گاز خردل و سیانور، تحفه المان رژیم بعث عراق بود. هواپیماهای خبر چین و آواکس و ناوهایی که نفت کشهای عربستان و کویت را اسکورت میکردند، همه چشم روشنی آمریکا به صدام بود.
آنها باناوچههایی که به رژیم بعث عراق پیش کش میکردند با هواپیماهای سوپراتاندار به سکوهای نفتی ما حمله ور می شدند. ناجوانمردانه تر اینکه این جنگ ، فقط جنگ سرباز و ارتش نبود بلکه دامنه جنگ را به تمام شهرها و خیابان ها و مردم بی دفاع کشانده بود و با موشک های نه متری و دوازده متری کوچه های دو متری را مورد هدف قرار می دادند تا هیچ جان پناهی برای کودکان و مادران و غیر نظامیان باقی نگذارند. حالا چطور فرزندان ما باید باور کنند کشورهایی که اسلحه در اختیار صدام قرار میگذاشتند، تغییر روش دادهاند و دوستدار صلح و مدافع حقوق بشر شدهاند؟
من زندهام که فراموش نکنیم قصه سیصد شهید غریب اردوگاهها و زندان های عراق را و یادمان نرود برای رژیم بعثی عراق چقدر جان اسیر بی بها و ارزان بود:
کاش دنیا بداند که بعثیها چطور در جشن تموز ( پیروز کودتای صدام) رضا زاهدی را مجبور کردند آواز بخواند و برقصد و او تن به این کار نداد و یک سرباز عراقی آنقدر او را زد که بر اثر خونریزی مغزی از دنیا رفت.
کاش دنیا بداند که بعثیها چطور در جشن تموز (پیروزی کودتای صدام)، رضا زاهدی را مجبورکردند آواز بخواند و بر قصد و او تن به این کار نداد و یک سربازعراقی آنقدر او را زد که بر اثر خونریزی مغزی از دنیا رفت .
کاش دنیا بداند که بر اسیران جنگی عملیات رمضان چه رفت و از برادرفرزام که بعثیها جشن تموز را درجبهه چگونه برگزار کردند و چگونه در مقابل چشمان بهت زده آنها، اسرا را به رگبار بستند و با تانکهای تی -62 پیکر آنها را به خاک یکسان کردند و تعداد دیگری را به آتش زدند و هر چه بچهها فریاد زدند آنها بیشتر هلهله و پایکوبی کردند و در آخرین بخش این ضیافت عدهای دیگر را به تانک و جیپهای نظامی بستند و آنقدر روی زمین کشیدند تا به شهادت رسیدند .
کاش دنیا بداند محمدعلی جعفری بر اثر ضربههای چوب بر سرش شهید شد .کاش دنیا بداند مجید عامری بیمار نبود؛ او تمام رمضان روزه گرفته بود اما دو روز بعد به اسهال مبتلا شد اما نه بر اثر این بیماری بلکه بر اثر ضربات شلاق به شهادت رسید بی آنکه سازمانهای بشر دوستانه سر بچرخانند و بپرسند آنجا چه خبر است؟
کاش دنیا بداند در مهر ماه سال 1359، نه در جبهه بلکه در شهر هزار و یک شب بغداد، در مقابل نعره افسر عراقی که به بهان اینکه بداند چه کسی حرس ( پاسدار ) خمینی است ، می خواست پنجاه نفر را به رگبار ببندد، علیرضا الهیاری خودش را از صف بیرون کشید و گفت: نکشید! اینها هیچکدام پاسدار خمینی نیستند فقط من پاسدار خمینی هستم و لحظاتی بعد علیرضا ایستاده به زمین افتاد.
کاش دنیا بداند جمال ابراهیمپور بعد از چهل و پنج روز دست و پنجه نرم کردن با مرگ به بیمارستان صلاح الدین برده شد و هیچ وقت برنگشت و اسرای بعدی که به بیمارستان رفتند به چشم خود دیدند که جمال روی تختش نوشته بود: من را اینجا به قتل رساندند.
کاش دنیا سید جلیل حسینی را بشناسد، سیمای ملکوتی او را ببند و از دوستش سید یونس علی حسنی مرثیه سرای اردوگاه موصل که او را غسل و کفن کرد بپرسد که او را در آخرین لحظه چه گفت.
کاش دنیا بداند گوشت تن رضا رضایی از شدت شکنجه ها چنان شکافته بود که کابلهای بعثیها به استخوان های او میپیچید اما عطششان فرو نمی نشست. بر زخمهایش نمک ریختند و باز راضی نشدند و تن شرحه شرحهاش را روی خرده شیشهها غلطاندند و دست آخر او را به برق وصل کردند. کاش دنیا جسم رضا را می دید و به سازمانهای بشر دوستانه هبوط انسانیت را نشان می داد.
کاش دنیا بداند صیادی که همیشه در اردوگاه شق و رق راه میرفت و قدم میزد، بر اثر ضربات کابل خونریزی مغزی کرد و شهید شد و یا وقتی صلیب سرخ برای علی دشتی نامه و عکس بچه هایش را از خرمشهر آورده بود با وجود داشتن شماره اسارت شهید شده بود.
کاش دنیا بداند اردوگاه تکریت جایی بود دیوار به دیوار جهنم که اسرای بسیاری از جمله قدرت الله رحمتی در آنجا بر اثر تشنگی و بیآبی به شهادت رسیدند.
کاش دنیا بداند برای ما و تاریخ ما مایه فخر و مباهات است که فتح الله عزیزی سواد نداشت اما وقتی در اردو گاه خواندن و نوشتن را آموخت، اولین جملهای که نوشت این بود: " من تا اخرین قطره خونم مقاومت خواهم کرد" و به این شعار عمل کرد.
کاش دنیا بداند دستهای حسین صادقزاده به هر خاکی میخورد زمینش سبز میشد و از برکت دستهای او باغچه کوچک اردوگاه سبز شده بود اما بر اثر ضربه کابل خون دماغ شد و آنقدر خون از دست داد تا شهید شد. راستی در کدام نقطه این دنیا در قرن بیستم کسی بر اثر خون دماغ مرده است؟
کاش دنیا بداند که ادم فروشها و خائنان، محمد رضایی را به بهای یک پاکت سیگار فروختند و دودش را به هوا فرستادند و زیر برگ فوتش درامضا کردند که به مرگ طبیعی مرده. اما آنها که محمد را به دلیل شدت جراحاتش نمیتوانستند غسل دهند، میدانستند حقیقت چیست!
کاش دنیا بداند محمد صابری خواب دید به کربلا رفته و در آنجا همه به دور ضریح امام حسین میچرخند اما ضریح به دور او میچرخد.
فردای آن شب وقتی او در زمین فوتبال نه با گرمکن و کفش آجدار فوتبال بلکه با دمپایی و لباس مندرس اسارت دنبال توپ می دوید، چند قطره خون از بینیاش آمد. هر چقدر بچه ها التماس کردند که محمد را دکتر ببرید، افاقه نکرد و محمد در آغوش دوستانش شهید شد و وقتی کیسه انفرادی او را باز کردند وصیت نامه کوچکی را پیدا کردند که نوشته بود:" اسارت در راه عقیده، عین آزادی است"
کاش دنیا بداند عبدالمهدی نیکمنش مدتها قبل بر اثر بیماری مرگ (یعنی بی دلیل) شهید شده بود اما صلیب سرخ پی در پی از مادرش نامه هایی میآورد که در آنها نوشته شده بود: " عبدالمهدی چقدر آرزو دارم تا زنده ام تو را دوباره ببینم".
و در پایان پس از سی سال این بار سنگین را که بر شانهام بود، زمین گذاشتم تا بگویم:
در قاموس ظالمان ظلم بارترین واژه " اسارت" است.