میراث ادبی ماندگار بیدل/ غنا و فقرِ هستی «لا» و «إلّا»ست
این روزها، سالروز درگذشت یکی از بزرگترین شاعران پارسیگوی جهان است؛ شخصیتی که میراث ماندگاری را برای تعالی شعر و ادب پارسی بر جای گذاشت.
خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: «پلک چو بستیم؛ قیامت رسید/ مرگ چه خواب سبکی بوده است» او را شاعر عارف و فیلسوف مینامند؛ شاعری که شعرش، شعر معرفت و اخلاق و توحید و البته به تعبیر رهبر ادیب انقلاب، سرشار از مضمونسازی و مضمونیابی است.
معظم له همچنین در یکی از توصیههای خود به شاعران جوان برای گسترش و توسعه شعر اخلاقی، معرفتی یا حتی شعر انقلابی، از شعر بیدل دهلوی مثال می آورند و میفرمایند: «آن مفاهیمی که میخواهیم به وسیله شعر در جامعه پراکنده شود، بهتر است در گونه غزل گفته شود. ممکن است کسی اینجور فکر کند که خب، اگر چنانچه ما آمدیم از اول تا آخر غزل، اخلاق گفتیم، دیگر حالا این چه جور غزلی است؟ پس احساسات ما کجا برود؟ من نمیگویم شما مثل شعر بیدل، اول تا آخرِ غزل ده دوازده بیتی را عرفان بگوئید؛ یا مثل شعر اخلاقی صائب، همه مصرعها و ابیات یک غزل را پُر کنید از مفاهیم اخلاقی - البته این کار آسانی هم نیست که کسی بتواند انجام بدهد - من عرض میکنم شما اگر چنانچه در یک غزلِ هفت هشت بیتی، یک بیت را اختصاص بدهید به مضمون انقلابی یا اخلاقی یا معرفتی، این غزل، غزل انقلابی است؛ این غزل، غزل اخلاقی است و اثر خودش را میگذارد.»
و این روزها، یادآور ایام سالگرد درگذشت میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی است؛ یکی از بزرگترین شاعران پارسیگو که ابتدا به «رمزی» تخلص میکرد؛ اما بعد از مدتی و احتمالا برگرفته از این مصراع سعدی شیراز که «بیدل از بی نشان چه جوید باز»، تَخلّص خود را به «بیدل» تغییر داد.
او از افرادی است که در کودکی هم پدر و هم مادر خود را از دست داد و تحت سرپرستی و تربیت عمویش قرار گرفت و پیش از همه با قرآن آشنا شد و آن را ختم کرد.
وی اگرچه در سبکهای مختلف، شعر دارد؛ اما بیش از همه، در سبک هندی سروده است؛ سبکی که پیچیدهگویی و ابهام و همچنین افراط در خیالپردازی، از ویژگیهای آن است:
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر، در هر چه هستی زود باش
زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن
نکهت گل گر نه ای؛ دود دماغ عود باش
راحتی گر هست در آغوش سعی بیخودی ست
یک قلم لغزش چو مژگانهای خواب آلود باش
مومیایی هم شکستن، خالی از تعمیر نیست
ای زبانت هیچ! بهر دردمندی سود باش
نقد حیرتخانه هستی صدایی بیش نیست
ای عدم! نامی به دست آورده ای؛ موجود باش
و البته شعر او، سرشار از فلسفه و مفاهیمی مانند وجود و عدم نیز هست:
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جز گرد تحیّر رقمی نیست در اینجا
عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفه که سنگ ستمی نیست در اینجا
تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جز کج نظری پیچ و خمی نیست در اینجا
بر نعمت دنیا چه هوسها که نپختیم
هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا
بر هم نزنی سلسله ی ناز کریمان
محتاج شدن بیکرمی نیست در اینجا
گرد حشم بی کسی ات سخت بلندست
از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا
ما بیخبران قافله ی دشت خیالیم
رنگ است به گردش؛ قدمی نیست در اینجا
از حیرت دل بند نقاب تو گشودیم
آئینه گری کار کمی نیست در اینجا
"بیدل" من و بیکاری و معشوق تراشی
جز شوق برهمن، صنمی نیست در اینجا
بیدل دهلوی که در قالبهای گوناگونی مانند غزل، مثنوی و رباعی سروده است؛ شاعری عارف هم شمرده می شود؛ آنجا که عرفان و توحید را به هم پیوند میزند و با تأثیر گرفتن از اندیشههای محی الدین ابن عربی اینچنین می سراید:
چه دارد این صفات حاجت آیات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقر هستی «لا» و «إلّا» ست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کرده ی یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسّم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه و سال و شب و روزت مجازی ست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند و پست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و بر لب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جز تقدّس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من، افسوس، افسوس
من و دور از درت، هیهات، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست «بیدل» جز مناجات
او نیز بسان بسیاری دیگر از اهالی ادبیات منظوم و منثور، از زبان شعر برای موعظه و نصیحت نیز سود جسته است:
بیا تا دی کنیم امروز فردای قیامت را
که چشم خیره بینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی
بروبیم از در باز کرم اینگرد تهمت را
به راه فرصت از گرد خیال افکنده ای دامی
پریخوانی ست کز غفلت کنی در شیشه ساعت را
اگر علم و فنی داری؛ نیاز طاق نسیان کن
که رنگ آمیزی ات نقاش می سازد خجالت را
دمی کآئینهدار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد از گرانقدری
ترازو در نظر سرکوب تمکین کرد خفّت را
عنان جستجوی مقصد عاشق که میگیرد
فلک شد آبله اما ز پا ننشاند همت را
نگین شهرتی می خواست اقبال جنون من
ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرایش دیگر نمی خواهد
چو گردد استخوان بی مغز دعوت کن سعادت را
من و ما، هرچه باشد رغبتی و نفرتی دارد
جهان وعظ است؛ لیکن گوش می باید نصیحت را
به عزّت عالمی جان می کند اما ازین غافل
که در نقش نگین معراج می باشد دنائت را
به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا
ز مهر سجده آرائید طومار عبادت را
مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش
که لب واکردن امکان نیست زخم تیغ الفت را
درین صحرا همه گر از غباری چشم می پوشم
عرق آئینه ها بر جبهه می بندد مروّت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک "بیدل"
فلاخن کرده باشی گردش رنگ قناعت را.
و این شعر نیز از اوست؛ آنجا که گذران عمر و زندگی را در غزلی دیگر به مخاطب خود یادآوری و زبان به پندی مُشفقانه باز می کند:
ز سخت جانی من عمر تنگ می گذرد
شرار من به پر و بال سنگ می گذرد
جهان ز آبله پایان دل جنون دارد
ز گرد عجز مگو فوج لنگ می گذرد
چه لغزش است رقم زای خامه ی فرصت
که تا شتاب نویسی درنگ می گذرد
در آن چمن که به دستت نگار می بندد
غبار اگر گذرد گل به جنگ می گذرد
عقوبت است صدف تا محیط پیش گهر
دل گرفته ز هر کوچه تنگ می گذرد
کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار
به هر طرف نگری یک پلنگ می گذرد
غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم
ز خویش می گذرد گر ز زنگ می گذرد
ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن
پر شکسته ز چندین خدنگ می گذرد
تأمل تو، پلکاروان عشرت توست
مژه به خم ندهی سیل رنگ می گذرد
دماغ فقر سزاوار لاف حوصله نیست
چون بحر شد تنگ آب از نهنگ می گذرد
هزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق
هنوز قافله ها از فرنگ می گذرد
کسی به درد دلکش نمی رسد "بیدل"
جهان خفته چه مقدار دنگ می گذرد.
مرور همین چند شعر از بیدل دهلوی کافی است تا به این نکته پی ببریم که وی از واژه ی نمادگونه ی "آئینه" یا "آینه"، در شعر استعاری خود، بسیار استفاده کرده است.
بخش پایانی این نوشتار، اشاره به این نکته است که وی در زبان غزل، از مفهوم چند وجهی عشق نیز جدا نیست؛ اگرچه آن را نیز در پوششی از مفاهیم عرفانی و فلسفی ارائه می دهد:
از بس که خورده ام به خم زلف یار پیچ
طومار ناله ام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستی ام
بسته ست چون کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوت وار هوا را به تار پیچ
امّید در قلمرو بی حاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار میکشی کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه می تنی
دستار صبح به که بود اختصار پیچ
افسرده گیر شعله ی موهومی نفس
دود دلی که نیست به شمع مزار پیچ
موجیکه صرف کار گهر گشت گوهر است
سر تا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خواب ناز تشنه ی ضبط حواس توست
بر خویش غنچه گرد و لحاف بهار پیچ
"بیدل" مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ