ملا صالح: روايت زندگي مجاهد مبارز، ملا صالح قاري/ رضيه غبيشي.- قم: شهيد کاظمي، ۱۳۹۵
ملا صالح قاری، قهرمان غریبی است که تمام هست و نیستش را بدون هیچ چشم داشتی ایثار کرد.در این کتاب متنی ساده، روان، صادقانه و بدون هیچ غلوی به خوبی و زیبایی به شخصیت و ارزش این قهرمان پرداخته است. ملاصالح، عرب زبانی است که در خارج از ایران با وجود پیشنهادهای عجیب و غریب، مجبور به بازی کردن نقشی می شود تا بتواند با این کار زنده بماند و به دیگر اسرا کمک کند. او سنبل برجسته وطن پرستی برای نسل جوانان است چرا که قبل و زمان و بعد از انقلاب از زندانیان سیاسی و اسیر جنگی بوده و با تجربه هشت سال اسارت از مبارزان رژیم پهلوی است با آغاز جنگ پس از پیروزی انقلاب نیز به عنوان امدادگر به جبهه اعزام و در آب های خلیج فارس به اسارت کشتی های عراقی در می آید. ایشان به دلیل اینکه زبان عربی را به خوبی صحبت می کرد به عنوان مترجم در گروه 23 نفر قرار می گیرد و بعد از چهار سال در 1364 به همراه پانصد نفر دیگر از آزادگان آزاد می شوند. بعد آزادی به دلیل مسائل حفاظتی و سوء ظن افراد داخلی کشورمان زندانی و پس از دو سال به قید ضمانت آزاد می شوند. ملاصالح قهرمان مبارزی است که سخت ترین و پیچیده ترین طوفان های زندگی را تحمل کرده و در این سختی های روح خراش، جز تسبیح و ذکر و شکر خدا بر زبان نیاورده است. او به مقام شاکران رسیده است احسنت بر این مرد خدا که برای سرزمینمان اینگونه حماسه آفرید.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
یک روز مثل روزهای گذشته که گاهی با رعب و وحشت و انتظار رهایی میگذشت، دروازهٔ بزرگ ساختمان استخبارات باز شد و ماشین حامل اسیران تازهوارد داخل محوطهٔ حیاط شد. مثل هر بار بهسرعت به حیاط رفتم تا پیش از رفتن اسرا به اتاق بازجویی آنها را تحویل بگیرم و تخلیهٔ اطلاعاتی کنم. در حلقهشان ایستاده بودم:
- آقایان! من اسمم صالح البحّار است. مثل شما اسیر و مترجمتان هستم. با من همکاری کنید و هیچ نترسید. من در اتاق بازجویی کنارتان هستم و تا آنجا که بتوانم، با شما همکاری میکنم. به نفعتان است جواب سؤالاتشان را بدهید. البته من نیز چیزی که به ضرر شما باشد، برایشان ترجمه نمیکنم.
اسرا با نگرانی و ترس به من نگاه میکردند. خوف و وحشت و بیاعتمادی در نگاهشان موج میزد. خسته و گرسنه و بیرمق بودند. چارهای نبود، باید آنها را آماده میکردم. ادامه دادم:
- قبل از شما خیلیها آمدند اینجا که اگر کمکشان نمیکردم، کارشان تمام بود. حواستان باشد، فریب وعدههایشان را نخورید. قول پناهندگیشان را قبول نکنید؛ چون شما را به خارج نمیفرستند. اینها فقط میخواهند از شما سوءاستفاده کنند و... .
توجیهشان میکردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسیر نگاهم میکرد. او سربازی از اهل شادگان بود که فریب وعدههای بعثیان را خورده و خودش را تسلیم کرده و قاطی اسیران ایستاده بود.
.