به سیر داستان زندگی استاد امین فقیری که توجه میکنیم، نکاتی در آن به چشم میخورد که مایه شگفتی و اعجاب است...
خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-محمد خلیلی: به سیر داستان زندگی استاد امین فقیری که توجه میکنیم، نکاتی در آن به چشم میخورد که مایه شگفتی و اعجاب است. یکی این که تا زمان چاپ اولین آثارش در روزنامهها و مجلات آن زمان، با هیچکدام از بزرگان و شخصیتهای مشهور و بانفوذ ادبیات و فرهنگ، حتی در شیراز، در ارتباط نبوده. در هیچ جلسه و انجمنی رفتوآمد نداشته. به آن صورت، کسی نبوده که او را تشویق به نوشتن و چاپ داستانهایش بکند؛ حتی برادر بزرگترش، ابوالقاسم، که روشناس بوده و با اهل فرهنگ و ادب معاشرت داشته، معرف او به جایی نبوده است. کاملا مستقل و خودجوش، بیمدد هیچ استادی، در کنج انزوا و خلوتش نشسته و کتاب خوانده و کتاب خوانده و استعداد خالص خود را خود شکوفا کرده و پرورش داده است. در دهۀ چهل به روستاهایی رفته که زندگی در آنها بسیار سخت و ناممکن به نظر میرسیده است. شاید هرکس بهجای او بود، در آن روستاهای رنجاندود و روزهای ملالآور، تمام انگیزههای خواندن را از دست میداد و عطای نوشتن را به لقایش میبخشید؛ اما او به روستا رفته بود تا آموزگار باشد و چراغی بیفروزد، روشنیِ روزگارِ ازظلمتآکندۀ محرومان و دردمندان را. در آن محیطهایی که حداقلی از امکانات هم برای زندگی فراهم نبوده، آیینۀ تمامنمای آلام و مصیبتهای مردم میشود. داستانهایی مینویسد و برای نشریات معتبر پایتخت میفرستد،. این داستانها را بی واسطه و بی سفارش کسی، در اسرع وقت چاپ میکنند. تمجید و تحسین بزرگان ادبیات را برمیانگیزد و یکبارگی شهرتش فراگیر میشود. نامش بر سر زبانها میافتد و همه در پی شناختنش برمیآیند؛ چرا که حرف قلمش برآمده از دلی بوده که جز محبت و راستی و مهر و درستی را نمیدانسته. به نظر من، این که به خواندن و نوشتن عشق میورزیده و برای جلب توجه و شهرت و خوشایند دیگران قلم نمیزده و در قیدوبند هیاهوها و جنجالهای مرسوم برای شناخته شدن نبوده، عامل بسیار تأثبرگذاری در حضور ناگهانی و حصول شهرت و محبوبیت علیالدوام او در سپهر جامعۀ ادبی و هنری ایران بوده است. برای من، دیدار و گفتوگو با او نه فقط از این جهت اهمیت و ارزش دارد که او یکی از بهترین نویسندگان معاصر ایران است، بلکه حس و درک و دریافت خلوص قلندرانۀ وجودی او نیز برایم منبع الهام و درسآموز است. حاصل همنشینی و همصحبتی با استادی را که جانودلی زلال و سیرت و خلقوخویی نیکو دارد، بخوانید.
این روزها مشغول چه کارهایی هستید؟
کار ما نوشتن است. سالیان درازی نوشتهایم و با این که درد انگشتان دست راستم بسیار اذیتم میکند و گاهی حس میکنم فلج شده، هنوز هم سعی میکنم بنویسم.
پس منتظر چاپ آثار تازهای از شما باشیم.
چند کتابم شاید تا پایان همین امسال یا ماههای اول سال نو چاپ شود.
پس کارهایش تقریبا انجام شده؛ اسم کتابها را برایمان میگویید؟
یک کتاب که بهتازگی ناشر برای تصحیح نهایی برایم فرستاده و الان روی میزم است، «فاطو و پری دریایی» است.
فاطو و پری دریایی اسم یکی از داستانهای شماست.
بله، این کتابی که زیر چاپ دارم گزیدۀ داستانهای من است به انتخاب خودم که اسم همین داستان فاطو و پری دریایی را روی آن گذاشتهام. به نظرم هر کس میخواهد از من کتاب بخواند این کتاب را بخواند؛ برای این که خودم انتخاب کردهام. بهترین داستانهای من است، دیگر در آن به داستان بد برخورد نمیکنید.
پس اعتقاد دارید که برخی از داستانهایتان خوب نیستند.
بله، همینطور است.
اگر به عقب برمیگشتید، چاپشان نمیکردید؟
من بعد از چاپ «دهکدۀ پرملال» در سال 47، دیگر بهترتیب سالی یک کتاب چاپ میکردم؛ ولی خودم حالا که فکر میکنم، میبینم در این کتابها از هر ده تا داستان، پنج-شش تایش خوب است، پنج-شش تایش ارزش چاپ نداشته، ولی متأسفانه در چاپشان عجله کردم. فکر میکردم هر چه مینویسم باید چاپ بشود.
ولی در این گزیده دیگر خیالتان از بابت خوب بودن داستانها راحت است.
بله، فاطو و پری دریایی هم که اسم این گزیده است، یکی از داستانهای خوب این مجموعه است، یک داستان شاعرانه که با نثری شاعرانه نوشته شده. البته دخترم میگوید اسمش را عوض کن.
به نظرم اسم بدی هم نیست، خاص است.
من هم میگویم خاص است.
با کدام ناشر چاپش میکنید؟
شهرستان ادب. فکر میکنم زود چاپ شود. حدود 460 صفحه و از کتاب آخرم که «شهربازی» باشد، داستانی در آن نیست؛ ولی از بقیه هست. یکی هم زیر چاپ دارم به نام «اسبهایی که با من نامهربان بودند». این کتاب از یک نظر خاص و مستند-داستان است؛ یعنی من هیچ چیز به آن اضافه نکردهام، کم هم نکردهام. همان چیزهایی را نوشتهام که واقعا اتفاق افتادهاند.
به نظر میرسد موضوع این داستان هم همان ماجراهای دوران سپاه دانش و روستانشینی شما باشد.
بیشترش در همان فضا میگذرد، ولی چند داستان از اتفاقات اخیر هم در آن هست. در دست نشر چشمه است، قول داده اوایل سال 98 چاپ شود.
برای نمایشگاه؟
نه. آقای کیائیان و پسرش، که حالا آنجا کار میکند، خیلی به من احترام میگذارند. گفتم برای نمایشگاه چاپ میکنید؟ گفت آقای فقیری هرچه شما بگویید ما عمل میکنیم، ولی در نمایشگاه کتاب زیاد است، کتابتان گم میشود.
دیگر چه کارهایی آماده چاپ دارید؟
یک مجموعۀ داستان دارم به نام «ب کوچک»؛ این را نشر نیماژ قول داده در نمایشگاه دربیاورد. یک رمان هم دست ناشری به نام آفتابکاران دارم، تازه باز شده است، آقای طهوری که بررس انتشارات ققنوس بود، آمده بیرون، مثل اینکه خودش با دوستانش این نشر را راه انداخته است. جریان چاپ این کتاب این بود که دو جلد کتاب داده بودند به یکی از شاگردهایم برای من آورده بود. بعد من زنگ زدم تبریک گفتم که رسم ادب را بهجا بیاورم، گفت نمیخواهد تبریک بگویی، یک کتاب به ما بده چاپ کنیم (خنده). من هم همان موقع رمان «ظلمت شب یلدا» را داشتم تمام میکردم، یک عاشقانه است در بستر تاریخ، تقریبا قرن دهم اتفاق میافتد، من قول این را دادم و پاکنویس کردم و فرستادم.
عنوانش را از شعر حافظ وام گرفتهاید.
بله، دقیقا هرکس میخواند میفهمد که چه میگویم و چرا نوشتم و صحبت حکام و شب یلدا چیست. دارند حروفچینیاش میکنند. دادهاند به یک شرکت که هم حروفچینی میکند، هم بهطور مستقیم صفحهآرایی.
پس فعلا دوستداران داستان منتظر چاپ چهار کتاب از شما باشند.
یک کتاب دیگر هم هست که داستان نیست؛ گفتوگو با بزرگان فرهنگ و ادب و هنر شیراز است. من وقتی در روزنامه بیشتر فعال بودم، هر هفته به خانۀ یکی از دوستان میرفتیم و با آنها مصاحبه میکردیم. این مصاحبهها با 19 نفر انجام شد و به علت مریضی و عمل جراحی قلب من در سال 81، دیگر کار را رها کردیم. حالا گفتم همین تعداد را چرا چاپ نکنم؟ مطالب خوب کم ندارد؛ مثلا آقای دستغیب راجع به پستمدرن حرفهای بسیار خوبی زده، یا آقای زمانیان دربارۀ امپرسیونیسم در اروپای بعد از جنگ. همۀ مطالب این گفتوگوها سنگین و تخصصی بود، گفتم حیف است منتشر نشود.
بجز آقای دستغیب و آقای زمانیان، کسی را به خاطر دارید نام ببرید؟
مثلا در نقاشی و عکاسی آقای صابر را داریم، در خوشنویسی آقای ملکزاده که شکستهنویس است، در قسمت تئاتر و سینما با رحیم هودی حرف زدیم؛ از همۀ رشتهها کسانی هستند.
با دکتر مؤید هم مصاحبه کردید؟
بله، به خانۀ دکتر مؤید هم رفتیم مصاحبه کردیم.
و آقای جاوید؟
متأسفانه آن موقع من نمیشناختمش و رابطهای با او نداشتم.
آقای امداد چی؟
او هست، با آقای امداد زیاد در ارتباط بودیم. آنها که در جلسات یاران یکشنبه بودند اکثرا هستند؛ حسنش این است که فقط ادبی خالص نیست.
کدام نشر منتشرش میکند؟
این را نوید دارد چاپ میکند و فکر میکنم تا عید هم بیاید.
عیدی بسیار خوبیست به دوستداران فرهنگ و ادب و هنر. کتاب شعرتان هم به زودی درمیآید؟
نه، اینها که گفتم دیگر آمادۀ چاپند و در دست ناشر.
خب پس پنج کتاب آمادۀ چاپ دارید.
بله، پنج تاست. این پنج کتاب که چاپ بشود، کل کتابهای چاپشدهام میشود 39 جلد.
کدام یک ازین 39 جلد را بیش از بقیه دوست دارید؟
دهکدۀ پرملال برایم خاطرهانگیز است، ولی یک رمان دارم به نام «رقصندگان»؛ این رمان از نظر ادبی برایم ارزشمند است، در سال 77 جزو شش رمان برتر بیست سال داستاننویسی شد و سال 78 هم جایزۀ اول معلمان مؤلف را برد.
این رمان را تحت تأثیر فقر و محرومیتی که هنگام تدریس در محلۀ شیخ علی چوپان دیدید نوشتهاید؟
بله، بخشی از داستان در همان شیخعلیچوپان و دِهپیاله اتفاق میافتد؛ محلههای فقیرنشینی بودند در حاشیۀ جنوب شرقی شیراز که البته الان به شهر پیوستهاند. اوایل دهۀ شصت بود که داستان کوتاهی متأثر از مشکلات یکی از دانشآموزانم، که از عشایر آنجا بود، نوشتم. در دورانی بود که حتی شنیدم که گفتهاند فقیری دیگر تمام شده و چیزی در چنتهاش ندارد. ولی من میدانستم که چیزی دارم. یک روز در جلسهای که در آن برخی از داستاننویسان مثل شهریار مندنیپور، منیرو روانیپور، مسعود طوفان، ابوتراب خسروی و تعداد دیگری از نویسندگان در منزل ما، در فضلآباد، جمع بودند، این داستان را خواندم. احمد سپاسدار، که کارگردان تئاتر است، گفت امین این داستان میتواند تبدیل به رمان شود. من تا آن موقع فقط به داستان کوتاه فکر میکردم، اما دیدم سپاسدار درست میگوید، داستان را توسعه دادم و رمان رقصندگان از آن درآمد. یکی از بهترین کارهای من است.
و بهترین کارتان، اگر بخواهید نام ببرید، کدام است؟
شاملو هفت داستان مرا در خوشه چاپ کرد. با یکی از آنها خاطرۀ خاصی دارم و حالا هم که به آن نگاه میکنم، میگویم بهترین داستان من است، داستانی به نام «با باران ببار». دلم میخواهد یک بار دیگر این داستان را بخوانید.
در دهکدۀ پرملال هست. داستانش در فضای روستایی کامفیروز میگذرد.
بله، جزو اولین کارهای چاپشدۀ من است.
گفتید با این داستان خاطره خاصی دارید.
میدانید که کامفیروزیها از لرهای استان فارس هستند. من در این داستان تمام گفتوگوهای شخصیتها را به همان زبان لری نوشته بودم. داستان شانزده-هفده صفحۀ آ4 بود. وقتی آن را برای مجلۀ خوشه فرستادم، شاملو آمده بود اینها را پاکنویس کرده بود و تمام دیالوگها را به فارسی برگردانده بود؛ یعنی از لری درش آورده بود.
چه جالب! بدون این که به خودتان بگوید؟
بله (خنده)، بعد چاپ کرده بود. من وقتی داستان را میخواندم دیدم اِ ! کلمات لریی که به کار برده بودم نیست.
راضی بودید از این کار؟
راضی از این نظر که بعد که با چند نفر مشورت کردم گفتند داستان شما را در مشهد و تبریز و رشت و دیگر شهرها هم میخوانند، بهتر است به زبانی باشد که همگان بفهمند، همه که واژگان و اصطلاحات لری را متوجه نمیشوند. چیزی که من رعایت نکرده بودم این بود که باید برایش واژهنامه درست میکردم، ولی نکرده بودم. دلیلش هم این بود که هنوز برای خودم مینوشتم و زیاد در قیدوبند چاپ شدن یا نشدنش نبودم؛ سنوسالی نداشتم، 22 سالم بود.
پس شاملو نقش ویژهای در معرفی شما به جامعۀ ادبی داشت.
من علاوه بر این که شعرش را دوست میدارم، خودش را هم به همین خاطر بیشتر از بقیه دوست میدارم؛ هم مرا فهمیده بود و هم پی به استعدادم برده بود.
دیداری هم با او داشتید؟
شاید باور نکنید، با این که من خیلی دوستش میداشتم و به من هم علاقه داشت دیداری با او نداشتم؛ حتی یک بار هم دیدم که به شیراز آمده، ولی از کمرویی نرفتم ببینمش.
چرا؟ علت این کمرویی چه بود؟
از بچگی منزوی و خلوتگزین بار آمده بودم، بیشتر اوقات در تنهایی خودم بودم و درگیر فکر و تخیل، شاید علتش همان مشکل عفونت و درد گوشم بود که باعث شده بود در کودکی تنهایی را به حضور در جمع ترجیح بدهم.
این که شنیده بودید که گفتهاند شما تمام شدهاید، چقدر در انگیزۀ شما برای نوشتن و ادامه دادن تأثیر داشت.
هیچ چیز نمیتوانست مانع نوشتن من بشود. از بچگی عشق و زندگی من خواندن و نوشتن بود. من کار خودم را میکردم، کاری به حرفها نداشتم، ولی نظر منتقدان هم برایم همیشه ارزشمند بوده. شاید آن حرفها هم تأثیر داشته؛ چون من بعد از رمان رقصندگان هم چند تا داستان نوشتم، همهاش با دقت و وسواس بیشتر؛ که اگر بگویند بعد از دهکدۀ پرملال بهترین مجموعۀ داستانی که نوشتهای کدام است؟ همین مجموعه را نام میبرم که با نام «انگار هیچوقت نبودهایم» در نشر نیکای مشهد چاپ شد. چند وقت پیش به مناسبتی دوباره آن را خواندم، خودم فهمیدم داستانهای خوبی نوشتهام. البته حالا این کتاب نایاب است؛ اصلا نیست.
به فکر تجدید چاپش نیستید؟
مشکل کاغذ جدیست، متأسفانه اوضاع خراب است، دیگر برای چاپ اول کتابها هم مکافات داریم، چه برسد به چاپهای بعد.
پس از انتشار داستانهایتان در خوشه، واکنش جامعۀ ادبی چگونه بود؟ چه کسی تشویق به چاپ کتابتان کرد؟
بجز خوشه، دو داستانم هم در سخن چاپ شده بود، یکی «مدرسه»، که در مجموعۀ دومم آمده.
در «کوچهباغهای اضطراب».
بله و یکی هم طرح کوچکی بود به نام «اینکه»، که در مجموعۀ «غمهای کوچک» چاپ شده است.
با دکتر خانلری هم در ارتباط بودید؟
خانلری خودش خیلی درگیر مجله نبود، سردبیر داشت، آن موقع سردبیرش رضا سیدحسینی بود. او داستانهایم را چاپ کرد. من ته کلاس مینشستم طرح مینوشتم. طرح اینکه را که نوشتم همان هفته پستش کردم و در سخن همان ماه چاپ شد. یک صفحه و نیم است. این خیلی مشهور شد. یک اکبر مشکینی بود میگفت من آرزو دارم که این داستان را به فیلم درآورم.
شاید اگر زود از دنیا نمیرفت این کار را میکرد.
شاید، خیلی دوستش میداشت؛ خودم هم خیلی دوستش میدارم. خلاصه، این داستانها که در سخن و مخصوصا خوشه چاپ شدند، یک داستان هم دربارۀ مشکلات آب کشاورزان روستاهای کامفیروز نوشته بودم، که آقای دستغیب آن را داده بود به بهآذین در پیام نوین چاپ کرده بود، دیگر هرچه جنگ و مجله، مخصوصا از طیف چپ، در تبریز و مشهد و تهران و ... بود میخواستند داستانهایم را چاپ کنند؛ یک نامه برای من مینوشتند که داستان بدهم؛ اینطور بود. بعد، یادش بخیر، یک دوست لاهیجانی داشتیم، آقای حسنآبادی، در شیراز کتابفروشی داشت، انسان شریفی بود، ساواک ماهی یک بار او را میگرفت یکی-دو روز نگهش میداشت آزادش میکرد، ولی این دست برنمیداشت (خنده)، کتاب زیاد به من میداد، میخواندم بعد به او برمیگرداندم. بعد گفت که من یک دوستی دارم، آقای گوهرخای، مرکز نشر سپهر، روبروی دانشگاه؛ میخواهی کتابت را به ایشان بدهم چاپ کند؟ ما خب از خدامان بود. داستانها را دادم. بعد دیدیم گوهرخای کتاب را چاپ نمیکند و هر کس و ناکسی را میبیند داستانها را به او میدهد میگوید من اینها را چاپ کنم یا نه؟
به شما بر خورد.
بله، حالا اکثرا هم تأیید میکردند میگفتند چاپ کن، ولی به او گفتم بابا این هفده داستان است سیزده تایش در بهترین مجلات کشور چاپ شده، مجلات ادبیاند، دیگر چهکار باید بکنیم؟ همینجور به او گفتم. دست آخر یک روز گفت که آقای عبدالله توکل، مترجم سرخ و سیاه، خوانده گفته داستان «کوچ» عین داستانهای تولستوی است؛ تعریف میکرد. گفتم خب چرا دیگر معطل میکنی؟ چاپ کنید وقتی اینجور میگوید.
چقدر محافظهکار و حسابگر بوده!
خیلی! یک روز دیگر زنگ زد گفت آقای فقیری من چاپ میکنم به شرطی که صد تایش را به قیمت پشت جلد بخرید. گفتم اشکال ندارد. دلم میخواست چاپ بشود. چاپ شد، 6 تومان قیمت خورد. من 600 تومان دادم صد تا را گرفتم و همه را هم برای دوستان و آشنایان فرستادم، برای شاملو، برای تنکابنی، دستغیب، بهآذین، خلاصه برای هر کس که بود. کتاب سهماهه تمام شد؛ همان دهکدۀ ملال.
تیراژش چقدر بود؟
3000 جلد، سال 47. بعد یک چاپ جیبی هم از آن درآوردند که تیراژش 5000 جلد بود.
قابل قیاس با تیراژهای الان نیست. الان که داستان و شعر از هزار جلد بیشتر نمیشود، مگر استثناها. بعد که کتاب تمام شد، یک روز دیدم یک نامۀ سفارشی برایم آمده و یک چک 600 تومانی داخل آن است. ناشر پولی که برای خرید صد جلد کتاب داده بودم به من پس داد. کتاب فروش رفته بود خوشحال بودند.
پس کاردرست هم بودهاند.
بله، من هم گوهرخای را خیلی دوست میداشتم و تا زنده بود هرچه کتاب داشتم میدادم چاپ کند. اصلا عادتم این است، میگویم تا بهاصطلاح، نامردی نبینم از کسی نمیبُرم، رهایش نمیکنم. دهکدۀ ملال را تا چاپ پنجم هر سال منتشر کردند.
بعد از چاپ پنجم هم که دیگر چاپ نشد تا سال 81. بله، به خاطر یکی از داستانهایم که فکر میکردم مجوز نمیگیرد، به فکر چاپش نبودم، تا این که یک روز به منیرو روانیپور زنگ زدم، به همراه بابک تختی نشر قصه را داشتند، گفتم شما دهکدۀ پرملال مرا چاپ میکنید؟ از پشت تلفن شنیدم داد زد گفت بابک! فلانی است، میگوید دهکدۀ پرملال مرا چاپ میکنید؟ تختی گفت چرا چاپ نمیکنیم؟ بعد رفته بودند با نشر چشمه شریک شده بودند، چاپ ششم را با هم منتشر کردند. بعد که آنها به آمریکا رفتند، دیگر کتاب افتاد دست نشر چشمه. حالا پارسال چاپ هشتم آمد.
آن داستانی که فکر میکردید مجوز نمیگیرد چاپ شد؟
نه، اسمش «حمام» است، حالا زیراکس کردهام و به دوستان نزدیکم یک نسخه میدهم.
استاد شما یک تفاوت بزرگ با دیگر نویسندگان دارید و آن هم این است که هیچ استادی نداشتهاید. جز عشق و علاقه چه چیزی میتوانسته استعداد خالص شما را بپرورد و شکوفا کند؟ واقعا بعضی مواقع فکر میکنم هیچ کس در این جریان منتی بر سر من ندارد. خب ابوالقاسم به خاطر کتابهایی که میآورد و میخواندم روی کارم تأثیر داشت، منتها پای من نمینشست بگوید داستان بنویس یا بیا من داستانت را بخوانم. اینها نه. یک بار هم چنین چیزی نشد؛ فقط یک بار در یک انشا گیر کرده بودم گفتم این را برای من نمینویسی؟ گفت نه. و خوب کاری کرد. گفت بنویس من غلطهایش را میگیرم. این خودش خیلی حرف خوبی بود، وگرنه من عادت میکردم هرجا گیر میکنم به ایشان بگویم. البته بعد از این که دیپلم گرفتم یکی از داستانهایم را داد روزنامۀ جهاننما چاپ کردند. در دوران سپاه دانش هم وقتی افتادم جیرفت، برایم مجله و کتاب میفرستاد. بعد، اصلا من کاری با هیچ کس نداشتم، به فکر جلسه و انجمن و این حرفها نبودم، در این عالمها نبودم، از کودکی گوشهگیر بودم و برای خودم میخواندم؛ میدانید؟ من خیلی پاک بودم، حالا از هر نظری که فکر کنید ها! من سرم یا توی کتاب بود یا این که ورزش میکردم. نمیدانستم مردم چگونه حقهبازی میکنند، چرا دروغ میگویند؟ خب در این عالمها نبودم. وقتی هم در کلاس هشتم دبیر ادبیاتمان گفت بچهها فقیری نویسنده میشود من زیاد جدی نگرفتم، ولی کار خودم را میکردم، مطالعه میکردم؛ یعنی فکر نمیکردم آدم باید حتما برای نویسندگی مطالعه کند، خود مطالعه کردن را دوست داشتم. هیچ کس هم به من نگفته بود چون خیلی میخوانی به فکر نویسندگی باش؛ متوجه میشوید؟ ابوالقاسم بیشتر با دوستان خودش رفتوآمد داشت، ما توی خانه تنها بودیم. من فقط کاری که میکردم این بود که سوءاستفاده میکردم از کتابهایی که میآورد؛ میخواندمشان.
وقتی بزرگتر شدید، در دوران دبیرستان هم همچنان خلوتگزینی و گوشهگیری را ترجیح میدادید؟
بله، حتی بعد از کلاس هفتم که منتهی شد به جراحی دوم گوشم، باز هم روحیهام اینگونه بود که بیشتر دنبال کتاب خواندن و پیگیر ماجرا و قصه باشم؛ البته نه به آن صورت که هیچ دوستی نداشته باشم یا همهاش در خانه باشم؛ خب ما در دوران دبیرستان و بعد از آن ورزش میکردیم، اهل فوتبال و بسکتبال بودیم و طبیعتا دوستان زیادی داشتیم.
این دورانی که وصف میکنید دوران شهرت شخصیتهای برجستۀ شیرازی در ادبیات و فرهنگ معاصر است، فریدون توللی، حمیدی شیرازی، دکتر صورتگر، انجوی شیرازی، ... پیگیر حضور در جمع آنها یا معاشرت و برقراری ارتباط با آنها نبودید؟
اصلا کاری نداشتم.
پیگیر کارهایشان هم نبودید؟
نبودم؛ چون دنبال شعر هم نبودم و من اصلا در این عالمها نبودم.
در خاطرات آقای خائفی میخوانیم که جلساتی در منزلشان برگزار میشد که فریدون توللی و دیگر ادبا هم به آن جلسات میآمدهاند؛ جالب است که خانۀ آنها به خانۀ شما نزدیک هم بوده، اما به آن توجهی نداشتهاید.
حالا علتش را میگویم؛ علتش این بود که پدر آقای خائفی یک مرکز و قطبی بود، همه به خانۀ اینها میآمدند، توللی و شاعران میآمدند، مثلا منوچهر آتشی وقتی از بوشهر میآمد مستقیم میرفت خانۀ خائفیاینها؛ سفرهشان باز بود، همه میآمدند. من اصلا در خط شعر نبودم، در خط داستان بودم، آن هم برای خودم داستان و رمان میخواندم، در فضای جلسه و ارتباط و این حرفها نبودم، آن موقع هم جلسات خیلی کم بود؛ ولی ابوالقاسم اینها را میشناخت و با آنها در ارتباط بود، دوست خائفی هم بود، همشاگردی بودند.
استاد گفتید اهل ورزش و فوتبال هم بودید.
اهل بسکتبال هم بودم. در سیکل اول دبیرستان حاج قوام در مسابقات بسکتبال مدارس شیراز دوم شدیم. دبیرستان حاج قوام در بسکتبال خیلی قوی بود. همین آقای عنایتالله آتشی، گزارشگر معروف، هم در مدرسۀ ما بود. بعد رفتیم دبیرستان نمازی رشتۀ طبیعی میخواندیم. یک سال خواندیم بعد هنرستان نمازی یک دبیر ورزش داشت که ما را برداشت برد به آن هنرستان؛ دو تا بودیم، آن یکی خیلی از من بهتر بازی میکرد، قدش هم بلند بود. بعد از دیپلم هم یک سالی که بیکار بودم فوتبال بازی میکردم. همۀ هنرستانیها اهل فوتبال بودند. فوتبالیستهای مشهور تیم کُلُنی شیراز، بهاصطلاح تیم ملی شیراز، در کلاس ما بودند، هشت تای آنها. خب با اینها خیلی دوست بودم، خیلی به من علاقه داشتند، ما را کشاندند به فوتبال و یک سالی هم همینطور فوتبال بازی میکردیم.
بعد از عمل جراحی گوش دیگر مشکلی برای شما پیش نیامد؟
نه، گرچه از لحاظ شنوایی آن گوش دچار مشکل شد، تولید عفونت متوقف شد و فساد گوش و دردها از بین رفت. یک دکتری بود به نام آقای فرهمندفر که تازه از پاریس آمده بود.
ایشان همان فرهمندفر معروفی بودند که بیمارستان فرهمندفر را هم ساختهاند؟
بله، فرد خیلی شخیص و خیلی بافرهنگی بود. ایشان مرا عمل کرد؛ که در داستان «بیمارستانهای من» جریانش را نوشتهام و خود داستان را هم به ایشان تقدیم کردهام.
در مجموعۀ «من و محمد فری» چاپ شده است. یک نشریه هم سالی یک بار چاپ میکردیم به نام «یاران یکشنبه»، که مشتمل بود بر همین سخنرانیها و آثار و داستانهایی که در جلسات یاران یکشنبۀ خودمان داشتیم؛ در آنجا هم چاپش کردم. خود فرهمندفر هم از اعضای یاران یکشنبه بود، وقتی داستان را خوانده بود، چون به ایشان تقدیم کرده بودم زنگ زد تشکر کرد؛ خوشحال شده بود. متأسفانه دو ماه پیش فوت کردند. سنشان هم خیلی بالا بود، 95 سال.
در آمریکا از دنیا رفتند؟
شیراز بودند، یکی دو سال اخیر رفتند آمریکا دیگر نیامدند؛ نمیتوانستند، کهولت سن نگذاشت.
استاد فضای هنرستان و کارهای فنی با روحیات شما که بیشتر اهل ادبیات بودید سازگار بود؟
در هنرستان دبیر ادبیاتمان آقای جهانشاه سیسختی، یکی از دبیران مشهور ادبیات شیراز بود. ایشان برای ما خیلی قصه میخواند؛ با قصههای هدایت و جمالزاده و دیگران آشنایمان میکرد؛ گرچه آقای مصباحی در سیکل اول دبیرستان حاج قوام اولین کسی بود که به استعداد من پی برد و تشویقم کرد. بچههای هنرستانی اکثرا کارگرمانند بودند، وضع مالیشان زیاد خوب نبود، حالا ما بچهمعلم بودیم، ولی آنها مجبور بودند عصرها حتما بروند سر کار. کارگر بودند و خیلی بامعرفت و من چون درسم خوب بود و از دبیرستان آمده بودم، اینها موقع امتحان دور و بر من مینشستند و من مجبور بودم به اینها تقلب برسانم، اینها هم در عوض در کارگاه کمکم میکردند. خب اینها از سال اول هنرستان پشتِ پل بودند، بعد به هنرستان نمازی آمده بودند، یعنی پنج-شش سال سابقۀ کار داشتند. من از سال پنجم متوسطه به هنرستان آمده بودم. برای آنها مثلا رنده کشیدن مثل آب خوردن بود، ولی برای من کت و کولم کنده میشد. هیچ کاری هم نمیتوانستم بکنم. اینها از اول اجازه داشتند بروند سر ماشینهای برقی، ولی به من تا پنج-شش ماه، بهکل میگفت بیا فقط اینجا را گونیا کن که از چهار طرف وقتی گونیا میگذاری، هوا بینش نباشد. واقعا صبح تا ظهر کارگاه بودیم همینطور میکشیدم میدیدم نمیشود. بعد یکی از این بچهها که در امتحان کمکشان میکردم میآمد دو تا بغل میانداخت صافش میکرد؛ اینطور به ما کمک میکرد.
هنوز هم قصد نویسنده شدن نداشتید.
نه، حتی بعد از دیپلم هم نمیدانستم دنیا دست کیست. مطالعاتم کمکم سیستماتیکتر شده بود چون خب ابوالقاسم کتابهای بهتری میآورد، ولی فقط میخواندم و میخواندم. و نکتۀ مهم این بود که در هنرستان برای بچهها خیلی مینوشتم.
انشا؟
بله، زنگ راحت ده دقیقه بود من چهار تا انشا مینوشتم، چهار تا ده سطر؛ بچهها خب اصلا بلد نبودند. مرا مینشاندند زودزود برایشان مینوشتم. سیسختی هم به نوشتهها نگاه نمیکرد، فقط صدا میزد میآمدند میخواندند نمره میداد. شاید هم میدانست شما برایشان مینویسید، اما چیزی نمیگفت. یعنی کسی به او گفته بود؟ نه، بچهها خیلی بامعرفت بودند، اصلا جاسوسبازی و اینها نداشتیم؛ گفتم، تیپ کارگری بودند.
بامرام و مشتی. باریکلا، اینجوری بودند، اصلا سوسولی و این حرفها در ذاتشان نبود. یکی دیگر هم این که نامههای عاشقانه مکافات داشتم. خیلی کمرو بودم، جدی میگویم، من حتی یک سلام کردن برایم خیلی مشکل بود. خب بچهها یقهام را میگرفتند میگفتند امین یک نامه بنویس. من هم بیشتر از خودم مایه میگذاشتم نامههایم قشنگ میشد. میگفتند ما هم نامهها را میکنیم توی قوطی کبریت میدهیم دست معشوق (خنده). آن موقعها دوران معصومیت بود واقعا؛ یعنی پسر با آن یال و کوپال رویش نمیشد یک سلامی به یک دختری بکند؛ اینجوری بود ها! معصوم بودند. همه، چه دخترشان چه پسرشان، خوب بودند.
بعد از دیپلم به فکر دانشگاه نبودید؟
دیپلم که گرفتم برای هنرسرای عالی امتحان دادم، رزرودوم شدم. بعد روزنامه گرفتم دیدم یکی سوم شده، او را قبول کردهاند، ولی مرا قبول نکردهاند. هفده ساله هم بودم. رفتم پیش رئیس گفتم قبولی حق من بوده، ولی شما سومی را قبول کردهاید. گفت چون به بچۀ رئیس هنرستان شیراز درس میداد باید قبول میشد. همشاگردیام بود، پارتیبازی کرده بودند او را سر جای من فرستاده بودند. اعتراض کردم، گفت برو هر غلطی میخواهی بکن؛ همین جمله را گفت. میگفتند شوهر خواهر خانلری است؛ نمیدانم، چون من نمیشناختمشان.
دستتان هم درد نکند که پارتیبازی کردند.
بله، چون دیگر من داستاننویس نمیشدم (خنده).
و سرنوشتتان این بود که به سپاه دانش بروید و آیینۀ تمامنمای آلام و رنجهای مردم روستا شوید.
سپاه دانش تازه تأسیس شده بود. من هم بعد از دیپلم بیکار بودم. گفتم، همینطور فوتبال بازی میکردم، سینما میرفتم، کتاب میخواندم؛ بعد دیدم که نمیشود، من باید یک کاری پیدا کنم یک پولی برای خودم دربیاورم. دورۀ اول سپاه دانش خب من سنم کم بود نرفتم. بعد مجبور شدم به صورت داوطلب بروم دیگر؛ یعنی هنوز باز سنم اندازۀ سربازی نرسیده نرسیده بود که دورۀ سوم رفتم افتادم جیرفت کرمان. جیرفت جای گرمی بود، ولی خوشبختانه موقع تقسیم ما افتادیم بالای جیرفت که سردسیر بود؛ کوههای جبالبارز و آنجاها. سردسیر بود، همهاش برف بود. جیرفت آتش میبارید روستای چارشاخ برف بود. آنجا یواشیواش به ذهنم رسید که بنویسم؛ خب خیلی مسائل را میدیدم. گفتم، من اصلا نمیدانستم دروغ و حقهبازی و ریا و این حرفها چیست، توی این عالمها نبودم، بعد رفتم در یک محیط روستایی دیدم اِ! خیلی دارند حقه میزنند، ظلم میکنند؛ با وجود این که همیشه شنیده بودم روستاییها آدمهای صاف و سادهای هستند، دیدم بعضیهایشان خیلی ناجورند اصلا، دروغ میگویند، پشت سر هم حرف میزنند.
شما قبلا این چیزها را ندیده بودید؟
ندیده بودم. بعد مسائل دیگری مثل مسئلۀ مالک و زارع درگیرم کرد.
شاید اندیشههای چپ هم داشتید.
به خاطر همان مطالعاتی که میکردم ذهنم کلا چپ بود، ولی نه این که جزو دار و دستهای باشم. بعد با مالک درافتادم.
زندگی سختی داشتهاید؛ یکباره از آن فضای خلوت و گوشۀ تنهایی وارد چنین چالشهایی شدید.
واقعا یک زندگی سختی آنجا طی میکردم. مستقیم با همه درافتادم؛ مثلا کدخدا آمد شلاق دستش بود ملت را میزد. شلاق را از او گرفتم نزدیک بود از اسب بیفتد. این دیگر دشمن من شد. مالک دشمن من شد. کدخدا میگفت من یک زن میفرستم توی اتاقت، مردم را وامیدارم هووت بزنند.
میخواست پاپوش درست کند.
بله، به من میگفت تو شیرازی کلهچارشاخی. و کمکم پیچیده بود که من کمونیستم.
میخواستند انگ بزنند. مکافات داشتم، ولی خب این چیزها همهاش برای من تجربه بود. بعد دیدم مردم شهر که یکیشان خود من باشم، هیچ چیز از این مسائل نمیدانند؛ چه بهتر که من اینها را بنویسم، مردم شهر بفهمند در ده چه خبر است. همهاش هم بدی و درگیری با آدمهای بد نبود؛ کمبود بهداشت بود، خرافات بود، فقر فرهنگی بود، سادگی بیش از حد مردم بود، اینها همه مرا اذیت میکرد.
که در دهکدۀ پرملال بازتاب و تصویر همۀ اینها را میبینیم.
بله، آنجا هست. دهکدۀ پرملال، کلش را آدم باید بخواند که بفهمد چه اوضاعی بوده. دانشجویان دکتر آریانپور آمدند به من گفتند که آریانپور وقتی میخواهد از روستا مثال بزند، از روانشناسی روستا و خلقوخوی مردم روستا و اینها بگوید، میآید از داستانهای تو مثال میزند، از دهکدۀ پرملال. این برای من خیلی افتخار بود؛ بعد فهمیدم که من جوری اینها را به صورت داستان درآوردهام که مقاله ننوشتهام، ولی قشنگ باعث شده که کتابم سر کلاسها هم تدریس شود.
و شما که نویسندگی را جدی نمیگرفتید با زندگی در روستا تصمیم جدی به نوشتن گرفتید.
به خاطر این که من خیلی، واقعا، مردم را دوست میداشتم، اجتماع را دوست میداشتم، میگفتم اجتماع هیچوقت نباید بدبخت داشته باشد، هیچوقت نباید پزشک نباشد؛ همۀ اینها باعث شد که در حدود چهار سال من تکتک اینها را بنویسم و بشود دهکدۀ پرملال؛ دو سال سپاه دانش در جیرفت کرمان بودم و بعد هم سه سال در روستای مِهجِنآباد در کامفیروز فارس.
از سال 43 تا 47.
بله.
در همان فضای روستا مینشستید داستانها را مینوشتید؟
یک چیزی که شاید برایتان عجیب باشد این است که من اصلا در ده نمیتوانستم بنویسم. ماجراها را میدیدم در ذهنم ضبط میکردم، هضم میکردم وقتی میآمدم شیراز مینوشتم.
مگر چقدر شیراز میماندید؟
هروقت میآمدم معمولا یک هفته میماندم؛ چون دو تا بودیم، هر بار یکیمان میآمد میماند. بعد کلی هم خوراک و مواد غذایی میبردیم؛ چون چیزی در روستا نبود.
در همین یک هفته داستانتان را تمام میکردید؟
در این یک هفته ممکن بود دو تا داستان بنویسم، داستانهایی که قبلا دیده بودم؛ یعنی اکثر داستانها در حدود سی تا چهل درصدش واقعیت دارد، منتها با تخیلم شکل هنری به آنها دادهام. دورانی بود که یواشیواش به خودم گفته بودم من میتوانم، بعد وقتی روستا را هم دیدم دیگر گفتم باید بنویسم. تا وقتی هم که قلبم سالم بود متکا میگذاشتم زیر سینهام دراز میکشیدم مینوشتم. آن موقع پشت میز نمینشستم؛ چون بچه که بودیم که در خانه میز و صندلی نبود، عادت داشتم دراز بکشم بخوانم و بنویسم. نوشتنم هم بهاصطلاح قسطی بود؛ مثلا صبح یک نیم ساعت مینوشتم مینوشتم میرفتم دنبال کارم، ساعت یازده میآمدم نیم ساعت دیگر مینوشتم، عصر هم نیم ساعت، یکدفعه در یک هفته یک داستان سی-چهل صفحهای تمام میشد؛ ولی پشت سر هم نمیتوانستم بنویسم، عادت نداشتم. در زندگی بعضی از نویسندهها، مثلا جک لندن، یا بالزاک، آدم میخواند که اینها ساعت 8 مینشینند پشت میز تا 2 بعدازظهر مینویسند. من باورم نمیشود؛ چون ذهن خسته میشود، خیلی سخت است، من نمیگویم باورکردنی نیست، ولی سخت است، سخت ازین جهت که، شما خودتان خوشبختانه دست به قلمید، وقتی مغز خسته بشود واژههای خوبی به ذهن نمیرسد. من هر وقت میبینم که دارد خستهام میشود دست از کار میکشم، میگذارم کنار، به خاطر این که کارم خراب نشود؛ با کسی که نمیخواهم لجبازی کنم، قولی هم به کسی ندادهام که مثل چخوف هفتهای یک داستان به فلان مجله بدهم.
همیشه برای دل خودتان مینویسید.
دقیقا، خب حتی چخوف هم بعضی از داستانهایش خیلی خوب است و بعضی از آنها اصلا ارزشی هم ندارد، برای این که اجباری هفتهای یک داستان میداده.
استاد مورد شما خیلی نادر است.
مورد من به خاطر همان مطالعاتی بوده که از کودکی و نوجوانی در انزوا و گوشهگیری برای خودم داشتم و تخیل و فکر زیادی که در آن خلوتها روی قصهها و ماجراها میکردم. وقتی هم که بزرگ شدم گفتم من چیزی نفهمیدهام، دوباره کتابها را خواندم. مثلا بوف کور را اولین بار در پانزده سالگی خواندم، درست چیزی نفهمیدم، ولی در بیستویک-دوسالگی که خواندم یک دنیای دیگری برایم داشت. بعد دیگر عادت کردم سالی یک بار بوف کور را میخواندم و هر بار یک چیز تازه کشف میکردم.
در جایی خوانده بودم که چندان کارهای هدایت را دوست ندارید.
صادق هدایت واقعا روی داستانهای کوتاهش، غیر از داشآکل و یک-دو تای دیگر، هیچ تعصبی ندارم؛ یعنی نمیگیردم. آنقدر که مثلا داستانهای کوتاه صادق چوبک مرا میگرفت، او نمیگرفت. بوف کور چیز دیگری بود. همیشه آن را استثنا میدانم، برای این که یک دنیای دیگر است، ولی خواندن داستانهای کوتاه صادق هدایت خستهام میکند. موضوع آنجورها خیلی کشش ندارد که آدم را له بکند، ولی داشآکل کشش دارد، حوادث در آن بیشتر است، نظرم را جلب میکند. این را از زاویۀ دید خودم میگویم. خیلیها چون صادق هدایت محبوب است جرئت نمیکنند چیزی بگویند.
از آن مراسم بیست سال داستاننویسی سال 77 که جایزه هم بردید راضی بودید؟
مراسم خوبی بود. همۀ نویسندگان بودند. البته جایزهای که به من و آقای دولتآبادی دادند یک حالت تشکر داشت؛ به ما به خاطر یک عمر فعالیت ادبی جایزه دادند، که من خیلی خوشحال شدم، ولی بقیه که آمدند جایزه گرفتند برای کتابهایشان بود؛ مثلا شهریار مندنیپور، خانم دانشور، البته خانم دانشور به مراسم نیامده بود.
خانم دانشور محبت صمیمانه و جالبی هم به شما داشتهاند؛ بعد از این که رمان رقصندگان شما را میخواند، در یک پیام میگوید سلام فراوان مرا به امین فقیری برسانید بگویید به مولا مخلصت هستم. بیست تا از نامههایش به من چاپ شده است.
فقط با نامه در ارتباط بودید؟
بله؛ چون شیراز نمیآمد. من هم زیاد سفر نمیروم.
یعنی هیچ دیداری با او نداشتید؟
نه، ولی خیلی به من علاقه داشت.
نظرتان دربارۀ جلال چیست؟ دیدهام که بعضیها میگویند سیمین از او سر بود.
من هم نظرم دربارۀ جلال خیلی مثبت نیست. آن موقع مقالههایش را دوست میداشتم، داستان مدیر مدرسهاش را دوست میداشتم، ولی داستان، خوب نمینویسد. قلمش خوب بود، مقالههای چکشیاش خوب بود، ولی بعدها فهمیدیم که اینها ارزشی ندارند (خنده). خانم دانشور اهل ادبیات بود، فرق میکرد.
با آقای مندنیپور هنوز هم در ارتباط هستید؟
نه، چون من اهل کامپیوتر و این چیزها نیستم، ولی به هم علاقه داریم، با هم کار کردهایم.
دربارۀ آقای دولتآبادی هم نظرتان را میگویید؟
به نظرم یک مقداری خسته شده، ولی خودش را از تکوتا نمیاندازد. بعضی کارهای او اگر موجزتر میشد بهتر بود. من همیشه اعتقاد داشتهام کلیدر یک-دو جلدش زیادی است؛ مثلا صحنۀ عروسی 300 صفحه است، جلو نمیرود، نفس آدم میبرد. ...
و به عنوان آخرین سؤال، نظرتان دربارۀ داستان امروز شیراز و ایران چیست؟
شیراز از نظر فضای ادبی چون جلسات داستانخوانی دارد و در این جلسات برجستگان داستان، مثل آقای خسروی یا آقای کشاورز، هم جدی و حرفهای برخورد میکنند به نظرم از دیگر جاها بهتر است.
پس به آیندۀ داستاننویسی شیراز امیدوارید.
صددرصد؛ به خاطر این که سخت میگیرند و کارشان را شوخی نمیگیرند. از جوانها آقای جعفری هست، خانم کاووسی هست، خانم گوهری هست، اینها کتاب دارند، خانم گوهری چهار-پنج کتاب دارد. کسان دیگری هم هستند که حالا اسمشان یادم نیست. من به داستان شیراز خیلی امیدوارم؛ به نظرم پلۀ صدم است، بقیه پلۀ پنجاهم. وقتی داستان ایران را با آمریکای شمالی مقایسه میکنیم میگوییم آنها پلۀ هزارند، ما صد؛ نه این که موضوعشان و آن چیزهایی که برای نوشتن انتخاب میکنند عجیب و غریب باشد، اجرایشان قشنگ است، خوب مینویسند، تکنیکشان خوب است، آن چیزی که باید بنویسند مینویسند، اضافه ندارند، حاشیه نمیروند. حالا نویسندههای شیراز، خوبهایشان، دارند اینجوری میشوند.