۱۳۹۸-۱۰-۲۸

دختری از صومعه‌سرای گیلان با رازهایی از کتابت قرآن نذر امام‌رضا(ع)

فرشته صداقت حسن‌زاده (گنجینۀ رضوی- گروه گزارش) دو نفر هستند؛ دخترانی آرام با چادرهای مشکی. قرآنی آوردند که می‌گویند می‌خواهند تقدیمش کنند به امام‌رضا(ع) و از این رو به کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رضوی آمده‌اند. کتابخانه‌ای با حدود 22هزار قرآن دست‌نویس؛ از قرآن منسوب به دست‌خط امام‌علی(ع) گرفته تا قرآن به خط بایسنقرمیرزا پسر شاهرخ میرزا و گوهرشادخاتون و البته قرآن‌های دست‌نویس دلداده مردمان امروز. نامش سمیه بشری است. دختری دهه شصتی از صومعه‌سرای گیلان. می‌گوید قرآن را خودش کتابت کرده و امروز به همراه دوستش زائر حریم رضوی شده‌ تا به دست خود قرآنی را که نذر امام هشتم کرده بود، به کتابخانۀ حضرتش تقدیم کند. تجربه‌ام در گفتگو با کاتبان قرآن به من می‌گوید که مصاحبه‌ای خاص در پیش دارم. با او هم‌کلام می‌شوم. حال و هوای خوبی دارد و خیلی راحت من را نیز با خود همراه می‌کند.
سمیه خانم! این اولین اثری است که شما کتابت کردید؟
بله. اما بین آن کارهای دیگری هم انجام دادم.
کتابت قرآن چه‌قدر زمان برد؟
حدودا 6سال اما همان‌طور که گفتم، بین کار فاصله افتاد و کارهای دیگری هم انجام دادم. مهر 91 شروع کردم و هم‌زمان با میلاد حضرت زهرا(س) در اسفند سال 97 تمام شد.
چه شد که خطاط شدی؟
یک دفعه در دانشگاه این عشق به وجود آمد. من لیسانس زیست‌شناسی دارم. یک بار در مسجد دانشگاه، نمایشگاه خوشنویسی بود. با دیدن آن تابلوها تصمیم گرفتم که منم بروم کلاس خوشنویسی. از تابستان سال 84 که درسم تمام شد، کلاس را شروع کردم. چهار پنج سال پیشِ یک استاد خیلی خوب کلاس می‌رفتم و تا ممتاز پیش رفتم و بعد از آن هم در خانه ادامه دادم.
از همان اول، نیتت از رفتن به کلاس خوشنویسی نوشتن قرآن بود؟
نه. خوشنویسی را دوست داشتم. نوشتن حال من را خیلی خوب می‌کند.
از کتابت قرآن بگو. به چه خطی نوشتی؟ چه قلمی؟
قرآن را بدون حضور استاد نوشتم. با قلم کتابت، خط نستعلیق و با بزرگترین دانگ. استاد امیرخانی پیشنهاد می‌کنند کسانی که کتابت می‌نویسند، با بزرگترین دانگش بنویسند. من هم چون چشمانم را لیزیک کردم، برای اینکه اذیت نشوم با بزرگترین دانگش نوشتم. اوراق هم کاغذهای گلاسه آ3 است.
چه شد قرآن نوشتی؟
قرآن را از اول به نیت هدیه به امام‌رضا(ع) نوشتم. این کار یک جورهایی تنهایی‌های من را پُر می‌کرد. زیارت عاشورا را هم نوشتم که با همان، رفتنم به کربلا استارت خورد.
اول زیارت عاشورا را تمام کردی؟
بله. وسط قرآن‌نویسی‌ام بود. برای همین کتابت قرآن زمان برد. زیارت عاشورا را برای رفتن به کربلا نذر کردم. یکی نوشتم و 40 تا هم از روی آن چاپ کردم و به 40 نفر دادم.
چیز دیگری هم نوشتی؟
زیارت حضرت عباس(ع). راستش من اصلاً نمی‌دانستم زیارتی به اسم زیارت حضرت عباس(ع) وجود دارد. خوابی دیدم که باعث شد این زیارت را بنویسم.
چه عجیب! خوابت را برای ما هم تعریف می‌کنی؟
نمی‌دانم باید گفت یانه. (با یک مکث کوتاه ادامه می‌دهد) خواب دیدم در حرم حضرت عباس(ع) هستم و دارم زیارت می‌کنم و آن عبارت «السلام علیک یا عبدالصالح» را می‌نویسم. بعد از بیداری، عین آن نوشته‌ها در ذهنم بود. از چند نفر پرسیدم که ما زیارتی برای حضرت عباس(ع) داریم؟ اصلاً نمی‌دانستم! مفاتیح را نگاه کردم و دیدم عباراتی که در خواب نوشتم، در این زیارت است! قضیۀ کربلا رفتنم قبل نوشتن این زیارت کِش پیدا می‌کرد؛ جور نمی‌شد؛ انگار یک کار نیمه‌تمام داشتم. آن روز دیگر مؤسسه قرآنی که می‌رفتم، نرفتم و نشستم کتابت زیارت حضرت عباس(ع) را از روی مفاتیح با خودکار ترکیب زدم. بعد از اینکه این زیارت را نوشتم، کربلا هم جور شد.
چه جالب! کتابت قرآن را قبل از زیارت عاشورا و زیارت حضرت عباس(ع) شروع کرده بودی. درست است؟
بله.
قصد نوشتن ادعیۀ دیگری را هم داری؟
(مکثی می‌کند و می‌گوید) دعای کمیل و دعای مجیر را هم در خواب دیدم اما فعلاً شرایط نوشتنش را ندارم.
باز هم خواب؟! خوب پس کتابت را ادامه بدهید.
توفیق می‌خواهد. باید خیلی چیزها را رعایت کنی وگرنه نمی‌شود بنویسی.
می‌فهمم. برای کتابت قرآن هم خوابی دیدی که احساس کنی مأمور به این کار شدی؟
شروعش را نه اما بین کار، بله؛ گاهی که کم می‌آوردم.
می‌شود یکی از این خواب‌ها را هم برای ما تعریف کنی؟
(باز هم تأمل می‌کند و بالاخره رضایت می‌دهد) ما سمت خودمان یک امام‌زاده داریم. در خواب، مقام رهبری را با لباس سفیدی که زمان غبارروبی حرم امام‌رضا(ع) می‌پوشند، دیدم. (کنترلش را از دست می‌دهد و گریه کلامش را متوقف می‌کند.) در خواب دیدم برای مشکلی رفته‌ام امام‌زاده. من نشسته بودم و ایشان از من پرسیدند: «قرآنت را تمام کردی؟» آن زمان من بین کارِ کتابت قرآن توقف کرده بودم و کم آورده بودم. (دوباره در سکوت گریه می‌کند.)
زمان کتابت قرآن نذر خاصی هم داشتی؟
نه. خیلی‌ها از من می‌پرسیدند؛ ولی نه. یک چیز جالبی که الان یادم آمد، (به سختی در میان اشک‌هایش ادامه می‌دهد) یک بعدازظهر بود که به کتابت صفحۀ آخر قرآن رسیدم و حال غریبی به من دست داد؛ چون اطرافیان منتظر بودند الان اتفاقی بیفتد که مثلاً این قرآن را نوشتی که چه؟! داشتم در دل خودم با امام‌رضا(ع) حرف می‌زدم که امام‌رضا! من این را نوشتم ولی نمی‌دانم که کار درستی کردم یا نه... چون خیلی‌ها معتقد بودند که تو وقتت را هدر دادی... این خیلی برای من سنگین بود (و باز هم اشک‌های مداوم اجازۀ صحبت را از او می‌گیرد) یکی از دوستانم که خیلی هم ارتباط صمیمی و نزدیکی نداریم، یک‌دفعه به من تلفن زد و گفت: «سمیه! من الان روبروی ضریح امام‌رضام!» زمانی که من داشتم در دلم با امام‌رضا(ع) حرف می‌زدم، یک دقیقه فاصله نشد که این اتفاق افتاد و فهمیدم امام‌رضا(ع) صدای من را شنیده است. من طوری گریه می‌کردم که جواب آن بنده خدا را نمی‌توانستم بدهم. این چیزهایی که اتفاق افتاد کمک کرد که این قرآن تمام شود. تا اینکه بعد از تمام شدن کار کتابت، خواهر دوستم را اتفاقی دیدم که آخرین بار 15 سال قبل هم‌دیگر را دیده بودیم. ایشان هم از همان روز از طریق کانون جوانان رضوی در رشت، دنبال کار را گرفت برای انتقال قرآن به حرم امام‌رضا(ع). یکی از خانم‌ها هم کمک کرد کار صحافیِ قرآن انجام شود. یک روز در برنامه‌ای از طرف همان کانون، قرآن رونمایی شد و از من تقدیر کردند و همان‌جا مسئول کانون گفتند که شما را با قرآن به مشهد می‌فرستیم و ما هم امروز اینجا هستیم.

نگاهش می‌کنم. شاید یکی از جوان‌ترین کاتبان قرآن باشد اما حال خوب و تجربه‌های نابش حسرتی عمیق بر دلم می‌گذارد. قرآن را در مقابلم می‌گذارم. ورق می‌زنم و آن صفحۀ پایانی و خاطره انگیز را باز می‌کنم که در پایین آن نوشته: «اُمید که ضامن آهو این هدیه را از حقیر بپذیرند که مرهمی بود بر دردهای نگفتنی...»

 

افزودن دیدگاه جدید:

متن ساده

HTML محدود

Image CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید